ilikelife



نصف کسایی که می‌شناسم یا شمالن یا مشهد یا اصفهان یا هرمز یا کیش یا مای! :دی منم از دو سه روز پیش می‌گفتم چی کار کنم چی کار نکنم که امروز واقعا حس دانشگاه رفتن نیست به خاطر یه کلاس (با این که استاده گفته بود بیاین). قرار شد با همون دوست

اون‌دفعه‌ای بریم یه فیلم دیگه ببینیم. (نهایت تفریح!) قرارمون حدود ساعت دوازده‌ونیم، یک بود تو باغ کتاب که به اکران ساعت سه برسیم. چون اصولا فیلمای جشنواره رو اگه همون روز بخوای بلیت بگیری باید کلی زودتر بری بشینی تو صف.

من حدود ۱۲ و ده دقیقه رسیدم و پرس‌وجو کردم فهمیدم تو باغ کتاب از این خبرا نیست و اکران‌ها فقط برای کساییه که از قبل بلیت گرفتن. وقتی بالاخره موفق شدم با دوستم تماس بگیرم گفت هنوز خونه‌س، نماز می‌خونه میاد. گفتم باشه من منتظرتم، بیا که تصمیم بگیریم سینمای دیگه‌ای بریم یا همین‌جا بچرخیم.

این وسط دو تا دختر دیگه اومدن همون سوالو درباره‌ی نمایش فیلما ازم پرسیدن و اونا هم مثل من ضایع شدن. :)) بعد با یه دختر دیگه که کنارم نشسته بود یه کم راجع به فیلمایی که رفتم دیدم صحبت کردم.

با فاصله‌ی کم از تماس قبلی، دوستم دوباره زنگ زد و گفت مامانم میگه کارت دارم و حالا که فیلم نیست نرو. پشت گوشی پوکر فیس شدم. بهش گفتم خب پس من چی کار کنم؟ :| یادم نیست دیگه چی گفتیم ولی عذرخواهی کرد و فکر کنم از لحن حرف زدنم متوجه شده که ناراحت شدم. در کل می‌دونم که خونواده‌ش یه کم به بیرون رفتناش گیر میدن، ولی نمی‌شد بهم برنخوره تو چنین موقعیتی!

زنگ زدم به مامانم که بیرون بود و داشت می‌رفت خرید، قرار شد بیاد دنبالم با هم بریم. :)) تو اون فاصله اول خواستم بشینم کتاب بخونم، ولی به‌جاش راه افتادم و عکس گرفتم و چند تا چیزی که دفعه‌ی پیش ندیده بودم رو دیدم. تنهایی برا خودم خوش بودم، هرچند حالم گرفته بود.

بیرون که رفتم بهم پیام داد که چی کار کردی؟ گفتم که هیچی دارم برمی‌گردم. (انتظار که نداشت بشینم اونجا شاید نظرش عوض شه؟) دوباره گفت خیلی شرمنده‌م ولی دیگه دلم نخواست جواب بدم.

تازه خوشم میاد بازم حاضر نبودم برم دانشگاه :)) شنیده‌ها حاکی از اینه که کلاس هم تشکیل شده، ولی خب که چی؟ کلاسی که شاید اصلا بهم نرسه. بی‌خیال.

از تعطیلات متنفرم. دلم می‌خواد زودتر سه‌شنبه بشه. بعدشم شنبه بشه. همه‌ش شنبه باشه اصن!

پ.ن. نکته‌ی اخلاقی این که سعی نکنید دانشگاهو بپیچونید وگرنه خودتون پیچیده می‌شید! :دی

پ.ن۲. فردا هم اگه حسش باشه میرم راه‌پیمایی که لج یه عده رو درآرم :)) (انگیزه‌ی عالی!)


+ امروز با پدر رفتم کوه. دیشب یه تلاش ریزی کردم با دوستی کسی قرار بذارم ولی وقتی دیدم کار دارن یا راغب نیستن یا کلا نیستن که ببینن، بی‌خیال شدم و گفتم ولی من کوه‌مو می‌رم. و خوشحالم که رفتم، خیلی. جاتون خالی :)

+ داشتم فکر می‌کردم اگه اینستا نداشتم و این همه سفر رفتن‌های گوناگون ملت رو نمی‌دیدم -تنهایی یا با تور، خونوادگی یا دوستانه، اقامت تو هتل‌های خفن یا هاستل یا کمپ زدن- بازم اینقدر دلم سفر به جای جدید می‌خواست یا نه. بازم همین اندازه تمایلم به این که امسال عید با خونواده همون جای همیشگی و پیش همون آدمای همیشگی بریم کم بود یا نه. (تاثیر رسانه بر زندگی‌هامون!)

+ تازگی پی بردم که صورت‌های با گونه‌های استخونی برام جذابن! شاید چون خودم صورتم گرد و کمی تپله! اینا وقتی دندوناشونو رو هم فشار می‌دن، انقباضش اون بالا، نزدیکای گونه دیده میشه! همچنین رو شقیقه. جذابه خب! :دی کلی جلوی آینه این کارو کردم ولی به جز بخش شقیقه، خیلی چیز محسوسی پیدا نبود. فقط باعث شد دندون‌درد بگیرم. :|

     ++ در واقع یادمه از خیلی قبل، توی یه فیلمی چیزی این حالت چهره به نظرم جالب اومده بود. (بازم تاثیر رسانه!) دوباره یادش افتادم چون اونم چهره‌ش این مدلیه. می‌دونم که خیلیا این‌مدلین ولی خب همه‌شونو که هر روز چند بار نمی‌بینی!

‌‌

+ تازگی هر بار تو راهروهای طبقات با دوستم در حال صحبتم، دکتر پرنده میاد رد میشه. نمی‌دونم چه اصراری داره این دو طبقه رو با پله میره همیشه. آخرش می‌دونم میاد میگه تو اصن کار نمی‌کنی، همه‌ش تو راهروها وِلی :|

+ یادتونه تو جلد سوم هری پاتر، هرمیون یه ساعتی چیزی داشت که باهاش زمانو برمی‌گردوند عقب و به جای هزار تا کار مفید دیگه‌ای که می‌تونست بکنه، می‌رفت سر یه کلاس اضافه؟‌ :| اون روز به طرز مسخره‌ای به سرم زده بود کاش منم یه همچین چیزی داشتم و اون سه تا کلاسی رو که از اول می‌خواستم بردارم ولی ساعتاشون یکی بود، برمی‌داشتم! :/

+ استوری گذاشتن بعد از هر بار باشگاه رفتن به تناسب اندام کمک می‌کنه؟ میگم نکنه چون من اون سه ماه تابستون یه بارم تو اینستا اشاره‌ای به باشگاه رفتنم نکردم، اون‌طور که می‌خواستم نتیجه نگرفتم؟ :|

     ++ اگه هر روز تو دانشگاه نمی‌دیدمش، بهش می‌گفتم حداقل یه تی‌شرت بپوشه بعد تو آینه عکس بگیره. تاکید می‌کردم ما علاقه‌ای به دیدن سیکس‌پکش نداریم.

        +++ ولی از اون آدماس که با این‌که ازش خوشت نمیاد، می‌تونی بشینی یه ساعت باهاش حرف بزنی و بخندی! مسخره‌س؟

پ.ن. هر بار میام در حد یکی دو مورد از این حرفای پراکنده بزنم، ولی زیاد میشه تهش :))


به بهانه‌ی ولنتاین (!)، گفتم بیام از مقاله‌ای که الان داشتم تو سایت 

ترجمان می‌خوندم یه‌کم صحبت کنم. مطلبی از آلن دوباتن، با عنوانِ 

رمان عاشقانه راهی مطمئن برای نابود کردن عشق است.

نویسنده میگه که ما خیلی از تصوراتمون از یه رابطه‌ی عشقی، تحت تاثیر کتاب‌ها و فیلم‌های عاشقانه‌س در حالی که این‌ها غالبا فقط میان داستان شروع اون رابطه رو روایت می‌کنن و دیگه به این نمی‌پردازن که بعدش چطور شخصیت‌ها با مشکلاتی که تو زندگی پیش میاد دست‌وپنجه نرم می‌کنن و کنار هم می‌مونن. و این شاید باعث بشه که تو دنیای واقعی، ما تصورات و انتظارات اشتباهی از رابطه‌مون داشته باشیم.

من چون خودم تو رابطه‌ای نبودم تا به‌حال، اضافه بر این حرف‌ها چیزی ندارم بگم که مثلا تاییدش کنم یا راه‌حلی ارائه بدم. فقط به‌نظرم درست اومد و سعی می‌کنم این نکته رو تو ذهنم نگه دارم. در ادامه چند قسمت از اون مطلب رو می‌ذارم و اگه براتون جالب بود پیشنهاد می‌کنم برید کلش رو بخونید.

در فرهنگ ادبی غرب، کتابی که به شکلی ژرف به بررسی چگونگی تأثیر قصه‌های عاشقانه بر روابط ما می‌پردازد، مادام بواری نوشتۀ گوستاو فلوبر است. در اوایل رمان می‌خوانیم که اِما بواری کودکی‌اش را در صومعه‌ای گذرانده که پر از قصه‌های عاشقانۀ مهیج است. به همین خاطر او انتظار دارد که همسرش موجودی متعالی باشد، کسی که روح او را کاملاً درک می‌کند، یک حضور فکری و جنسیِ همیشه مهیج. وقتی او سرانجام با مردی مهربان، اندیشمند، اما نهایتاً یک انسان و درنتیجه، غالباً ملال‌آور به نام چار ازدواج می‌کند، مقدمات سقوط او چیده می‌شود. اِما خیلی سریع در مواجهه با روزمرگی‌های زندگی متأهلی دچار ملالت می‌شود. .

. او به این نتیجه می‌رسد که زندگی‌اش به یک دلیل اصلی شدیداً به مشکل خورده است: این زندگی با چیزی که رمان‌هایش به او آموخته بودند، تفاوت زیادی دارد.

رمانتیسیسم و کاپیتالیسم دو تفکر غالب زمان ما هستند که نحوۀ تفکر و احساس ما را دربارۀ دو چیز که بیشترین اهمیت را در زندگی ما دارند، هدایت می‌کند: رابطه و کار. .

. فلسفۀ گیرای عشق رمانتیک در هنر که بر صمیمیت و فکرِ آزاد و گذرانِ روزهایی طولانی و بی‌دغدغه همراه با معشوق در طبیعت و غالباً در کنار یک صخره یا آبشار تأکید دارد، اصلاً با اامات برنامۀ کاری جور درنمی‌آید. کارْ ذهن ما را پر از ضروریات پیچیده می‌کند، معمولاً ما را در مدت‌های طولانی از خانه دور نگه می‌دارد و باعث می‌شود دربارۀ موقعیت‌مان در محیطی شدیداً رقابتی احساس ناامنی کنیم.

چیزی که در ذهن ما به‌عنوان داستان عاشقانه» حک شده است معمولاً فقط حکایتِ موانعی است که در راه شروع یک داستان عاشقانه قرار می‌گیرد. اما وقتی یک رابطه به‌درستی آغاز می‌شود، فیلم یا رمان به پایان می‌رسد.

پ.ن. حالا نگید این چون سینگله خواست روز ولنتاین حال ما رو بگیره :)) خوش باشید، ما که بخیل نیستیم! :دی


ستاره بازاناز نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی‌اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی‌ای که هم‌میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می‌شدند، فساد و بی‌عدالتی پیرامونش را به عینه دید، و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است. از زمانی که نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره‌ی خود را نشان بدهد.

ستاره باز by 

Romain Gary
My rating: 

3 of 5 stars

داستان به قدرت رسیدن یه سرخ‌پوست دیکتاتور و بعد هم پایین کشیده شدن از مقامش. کسی که به خاطر بی‌عدالتی‌هایی که در حق خودش و هم‌نوعاش شده به نوعی به دنبال به قدرت رسیدن و تلافی کردنه. از طرفی دائما دنبال شعبده‌بازها و تردست‌هاس، دنبال کشف استعدادهای جدید؛ یه ستاره‌باز. و بدترین کارها رو می‌کنه به این هدف که شیطان روحش رو ازش بخره و بتونه به قدرت و استعداد برتر (!) دست پیدا کنه.

بعد از خوندن کتاب روون زندگی در پیش رو، خوندن این یکی یه کم سخت بود، به خاطر توصیفای زیاد و ترجمه‌ی متفاوتش با جمله‌های طولانی (پاراگرافی که در ادامه می‌ذارم نمونه‌ی بارز این جمله‌بندی‌های طولانیه). با این‌حال دوسش داشتم، هرچند نه به اندازه‌ی سه تا کتاب معروف‌تر نویسنده (خداحافظ گری کوپر، لیدی ال و زندگی در پیش رو).

الان هم دارم مردی با کبوتر رو می‌خونم. بله، گیر دادم به رومن گاری، و امیدوارم خواب ترسناک نبینم باز! (سر خوندن همین ستاره‌باز بود که دو بار خواب گروگان‌گیری دیدم! :دی)

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی‌دانست که آیا دختر واقعا توجهی به او کرده است یا خیر، یا این‌که اصلا او را فردا به یاد خواهد آورد یا نه، به این فکر می‌کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود دارد، و به نوع بشر استعدادی اعطا شده که غالبا در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده.

‌‌

موسیو آنتوان محکم روی اسب‌اش نشسته بود و سرحال با سه تکه سنگ تردستی می‌کرد. به‌نوعی، اشتیاق به امر محال، به مهارت مطلق و بی‌همتا، در او فروکش کرده بود، و صرفا خوشحال بود که زنده است چون یاد گرفته بود که زندگی به خودی خود شعبده‌ی دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پس‌اش برنمی‌آیند و در آخر همگی شکست می‌خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد گفت: مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد.»

پ.ن. نمی‌دونم چرا با این که صفحه‌ی کتاب تو گودریدز عکس نداشت عکسه رو همون‌طوری گذاشتم باشه! :))


نصف کسایی که می‌شناسم یا شمالن یا مشهد یا اصفهان یا هرمز یا کیش یا مای! :دی منم از دو سه روز پیش می‌گفتم چی کار کنم چی کار نکنم که امروز واقعا حس دانشگاه رفتن نیست به خاطر یه کلاس (با این که استاده گفته بود بیاین). قرار شد با همون دوست

اون‌دفعه‌ای بریم یه فیلم دیگه ببینیم. (نهایت تفریح!) قرارمون حدود ساعت دوازده‌ونیم، یک بود تو باغ کتاب که به اکران ساعت سه برسیم. چون اصولا فیلمای جشنواره رو اگه همون روز بخوای بلیت بگیری باید کلی زودتر بری بشینی تو صف.

من حدود ۱۲ و ده دقیقه رسیدم و پرس‌وجو کردم فهمیدم تو باغ کتاب از این خبرا نیست و اکران‌ها فقط برای کساییه که از قبل بلیت گرفتن. وقتی بالاخره موفق شدم با دوستم تماس بگیرم گفت هنوز خونه‌س، نماز می‌خونه میاد. گفتم باشه من منتظرتم، بیا که تصمیم بگیریم سینمای دیگه‌ای بریم یا همین‌جا بچرخیم.

این وسط دو تا دختر دیگه اومدن همون سوالو درباره‌ی نمایش فیلما ازم پرسیدن و اونا هم مثل من ضایع شدن. :)) بعد با یه دختر دیگه که کنارم نشسته بود یه کم راجع به فیلمایی که رفتم دیدم صحبت کردم.

با فاصله‌ی کم از تماس قبلی، دوستم دوباره زنگ زد و گفت مامانم میگه کارت دارم و حالا که فیلم نیست نرو. پشت گوشی پوکر فیس شدم. بهش گفتم خب پس من چی کار کنم؟ :| یادم نیست دیگه چی گفتیم ولی عذرخواهی کرد و فکر کنم از لحن حرف زدنم متوجه شده که ناراحت شدم. در کل می‌دونم که خونواده‌ش یه کم به بیرون رفتناش گیر میدن، ولی نمی‌شد بهم برنخوره تو چنین موقعیتی!

زنگ زدم به مامانم که بیرون بود و داشت می‌رفت خرید، قرار شد بیاد دنبالم با هم بریم. :)) تو اون فاصله اول خواستم بشینم کتاب بخونم، ولی به‌جاش راه افتادم و عکس گرفتم و چند تا چیزی که دفعه‌ی پیش ندیده بودم رو دیدم. تنهایی برا خودم خوش بودم، هرچند حالم گرفته بود.

بیرون که رفتم بهم پیام داد که چی کار کردی؟ گفتم که هیچی دارم برمی‌گردم. (انتظار که نداشت بشینم اونجا شاید نظرش عوض شه؟) دوباره گفت خیلی شرمنده‌م ولی دیگه دلم نخواست جواب بدم.

تازه خوشم میاد بازم حاضر نبودم برم دانشگاه :)) شنیده‌ها حاکی از اینه که کلاس هم تشکیل شده، ولی خب که چی؟ کلاسی که شاید اصلا بهم نرسه. بی‌خیال.

از تعطیلات متنفرم. دلم می‌خواد زودتر سه‌شنبه بشه. بعدشم شنبه بشه. همه‌ش شنبه باشه اصن!

پ.ن. نکته‌ی اخلاقی این که سعی نکنید دانشگاهو بپیچونید وگرنه خودتون پیچیده می‌شید! :دی

پ.ن۲. فردا هم اگه حسش باشه میرم راه‌پیمایی که لج یه عده رو درآرم :)) (انگیزه‌ی عالی!)


یکی از آشناها چند وقت پیش تو کانالش یه ماجرایی رو تعریف کرده بود و اون وسطا گفته بود خودشو یه لوزِر (بازنده) می‌دونه. به دلایلی به‌طور کلی دلم نمی‌خواست خیلی باهاش وارد صحبت بشم ولی همه‌ش دلم می‌خواست بهش بگم فلانی، تا وقتی خودت خودتو لوزر بدونی بقیه نگاهشون تغییر نمی‌کنه. (اینم چند بار دلم می‌خواست بهش بگم که تحسینت می‌کنم که این حرفا رو تو کانالت می‌نویسی که اکثرا آشناهات توشن! ول کن بابا بیا بلاگ بزن!)

حالا به نظرم میاد اول از همه اون حرفو باید به خودم بزنم. حس لوزر بودن دارم. دلم می‌خواست الان ۲۰ سالم بود و جسارت و قدرت ریسک بیشتری داشتم -بیشتر از الانم حتی- و می‌رفتم سراغ کارایی که این همه سال انجام ندادم. چی؟ هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست؟ الان طوری زندگی کنم که ۴ سال دیگه حسرت‌شو نخورم؟ مزخرفه. واقعا کسی هست که با شنیدن این حرفا یهو به خودش بیاد و تو حال زندگی کنه؟

چطور باید حصار منطقه‌ی امن‌مون رو بشکنیم؟


حتما شما هم این جمله رو شنیدین که میگه همیشه بعد از دعوا تازه جوابای مناسب به ذهنمون می‌رسه. حتی ممکنه تجربه‌ش هم کرده باشین! اما من یه مسئله‌ی دیگه هم دارم که الان با ذکر دو تا مثال و رسم شکل توضیحش میدم! (قبول، بیشتر هدفم تعریف کردن مثال دومه!)

نزدیک خونه‌ی ما یه خیابون هست که چراغ قرمز سر تقاطعش اکثر اوقات چشمک‌زنه. ما ملت غیور هم که اصولا حال نداریم از پل عابر استفاده کنیم، با توجه به اینکه سر این تقاطع کلی ماشین می‌خوان بپیچن و برا همین معمولا سرعتشون زیاد نیست، از همون خیابون رد می‌شیم! یه بار من اومدم طبق عادت رد بشم یه ماشینه سریع رد شد و آقای راننده داد زد که مگه نمی‌بینی قرمزه؟ تا من سرمو برگردونم چراغو چک کنم (که چشمک‌زن هم بود) یارو رفته بود. و من تا خونه اول ذهنم درگیر بود که چه جوابایی می‌تونستم بهش بدم، بعد درگیر این شدم که کاش یه جوری بفهمه اون بود که اشتباه گفت.

مورد بعدی دیشب پیش اومد. با دوستم می‌خواستیم یکی از فیلمای جشنواره رو بریم و دوستم یه ربع دیر رسید! تو تاریکی رفتیم صندلی‌مونو پیدا کنیم که دیدیم دو تا پسره نشستن سر جای ما. مسئول سالن اومد و چون بلیت دست ما بود اون دو نفرو بلند کرد که ظاهرا عقب سالن جای خالی بود نشستن همون جا. موقعی که داشتن رد می‌شدن یه چیزی تو مایه‌های "کارتون خیلی زشته" گفتن و دو تا دوست دیگه‌شونم که بغل ما بودن یه چیزی بهمون گفتن که من خیلی متوجه نشدم. بعد از فیلم اینا اومدن با دوباره گفتنِ "حالا شما فیلمو دیدین ولی کارتون زشت بود" و "بی‌خیال حاجی ما که اصن رفتیم تو وی‌آی‌پی نشستیم!" برن که دیگه ما جلوشونو گرفتیم که چی دارید میگید این بلیت خودمون بوده! حرفشون این بود که چهار تا بلیت گرفتن و دوتاشو گم کردن، بعدشم که ما با دو تا بلیت اومدیم ادعا کردیم جای ماست!

حالا من دیگه نمی‌دونم اگه اینا بیرون سالن بلیتو گم کردن چطوری راهشون دادن تو. اگه داخل سالن گم کردن، ما چطور اومدیم تو که بلیتای اینا رو برداریم! و اصلا جدای این حرفا من و یکی از اونا تو صف کنار هم بودیم و هم من دیدم که اون گفته بود چهار تا بلیت می‌خوام هم اون باید دیده باشه که منم کارت کشیدم. (چون اول کارت کشیدیم بعد بلیتای من و ایشون و یه خانوم دیگه رو با هم دادن.) ینی می‌خوام بگم شاید اصلا اشتباه از مسئول فروش بوده، حالا یا به اونا بلیت کم داده یا دو تا شماره صندلی رو تکراری نوشتن از قبل. ولی این چهار تا اصلا فرصت نمی‌دادن ما حرف بزنیم. خلاصه یه وضعی شده بود، وسط سالن ۶ نفر داشتیم سر هم داد می‌زدیم :)) و بعدش که رفتن من تازه به فکرم رسید از مسئول سالن بپرسیم قضیه چی بوده و آیا اینا بدون بلیت راه داده شدن؟ که اونم یه کم توضیح داد و بعدش گفت اگه همون موقع که بهتون تهمت می‌زدن منو صدا می‌کردین می‌رفتیم حراست. که خب ما اینقد عصبانی شده بودیم اون لحظه به فکرمون نرسید و اون آقا هم متوجهمون نشده بود.

بعد از این ماجرا دوباره کلی ذهنم مشغول این بود که چه جوابای بهتری می‌تونستم بدم، و بعدشم اینکه کاش اگه واقعا بلیتاشونو گم کرده بودن، متوجه بشن که به جز تهمتی که زدن احتمالای دیگه‌ای هم وجود داره!

خلاصه که (پیام اخلاقی!) هیچ‌وقت فکر نکنیم فقط ماییم که راست می‌گیم! همیشه به احتمالای دیگه هم فکر کنیم، به اون طرفم فرصت دفاع بدیم، شاید یه درصد ما داریم اشتباه می‌کنیم. موقع عصبانیت ذهن آدم درست کار نمی‌کنه ولی حداقل بعدش پیش خودمون یه کم از موضع حق‌به‌جانب بودن بیایم پایین. مرسی، اه!


اینقدر همیشه حرف می‌زنم و تو گروه دوستانه‌مون فعالم، احتمالا باید نبودنم به چشم اومده باشه. بعد از نزدیک یه هفته کم‌پیدا بودن و چهار روز کامل حرف نزدن توی گروه، یکی‌شون امروز اومد حالمو پرسید. البته دو شب پیش اون یکی هم باهام حرف زده بود ولی فقط گفته بود دعا کنم براش. گفته بودم چشم و دیگه نپرسیده بودم چرا و حالت چطوره. -داشتم می‌خوابیدم و حوصله نداشتم.- خلاصه حالمو می‌پرسید و منم کوتاه جوابشو می‌دادم. هنوز حوصله نداشتم و وسط پی‌ام دادنش هم باید می‌رفتم سر کلاس. گفت خوب به نظر نمیای. گفتم آره از لحاظ روحی یه ذره نامساعدم! گفت کاری از دست من برمیاد؟ گفتم نه مرسی، خودش خوب میشه. باید می‌گفتم یه دلیلش خود شماهایین و می‌خوام چند روز دور باشم که یه‌وقت نپرم به کسی. باید می‌گفتم چرا ازشون ناراحتم، ولی وقتی خودمم می‌دونم یه چیز بی‌اهمیته که شروعش هم احتمالا تحت تاثیر فشار امتحان و پروژه‌ها بوده، چرا باید بیانش کنم که بچه به نظر برسم؟ چیزی که قبلا هم راجع بهش صحبت کردیم و قبول دارم ناراحتیم موجه نیست و اونا هم اشتباهی نکردن. (شاید فقط در یه مورد؟) ولی فردا، دفاع کارشناسی بچه‌های سال پایینیه و یادم می‌ندازه پارسال خودمو. شبیه همین داستانا پارسال هم تو این بازه‌ها (و بازه‌های بعدش) بود، با آدم دیگه. از پارسال چقد بزرگ‌تر شدم؟ شاید یه ذره! ولی به‌هرحال یه مقدار آزاردهنده‌س که موقعی من وقت سر خاروندن ندارم، از طریق استوری به اطلاع همه می‌رسونن که دهِ شب رفتیم زیر بارون قدم زدیم! یا مثلا بعد باشگاه بریم فوتبال ببینیم! ولی وقتی من بیکار میشم یهو اونا کار و زندگی پیدا می‌کنن. تقصیر هیچ‌کدوم‌مون هم نیست. هیچ‌جای ناراحتی هم نداره. فقط وقتی زیاد میشه آدم خسته میشه از نه شنیدن، از دوری فاصله، از هماهنگ نشدن برنامه‌ها. ترجیح میده خودش بعد از دفاعش تنهایی پاشه بره سینما.

پ.ن. خوشحالم که فردا قراره بعد از مدت‌ها یه دوستمو ببینم. اینو گفتم که اینطور برداشت نکنید که قصدم از حرف‌های بالا اعلام بدبختی و تنهایی و چیله بوده! ;-)


+ جمعه از زور بیکاری و بی‌حوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار می‌دیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا می‌کرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچه‌ای هم یه دوربین عکاسی می‌دیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچه‌ها هم دوربینه، اون‌وقت من با گوشیم نمی‌تونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|

    ++ قبلا هم سابقه داشته. بچه‌م سرماییه. :| 

+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی می‌تونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسه‌ی اول :| استاد اومد همون جمله‌ی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))

     ++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو می‌ذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی

     ++ یه جا هم عکس چند تا از کله‌گنده‌های هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که می‌شناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم می‌بینید. :))

+ راستی روند انیمیشن 

مغازه‌ی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش می‌رفت؛ مثل هر فیلم دیگه‌ای که از رو کتابی می‌سازن.

+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))

     ++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)

+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده می‌نویسن خخخ؟ خودمم یه مدت می‌نوشتم ولی الان هر بار که می‌خونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش می‌گیره. :|

+ من انگار دوباره دیشب خواب بچه‌ربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی

کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خواب‌ها رهایی یابم!


از اونجایی که دو روزِ پیش اون طور که باید و شاید از تعطیلات استفاده نکرده بودم، امروز صبح تنهایی رفتم سینما. (چون باز افتادم رو اون دور که می‌دونم اگه بخوام منتظر پایه بمونم چیزی که دوست دارم رو از دست میدم.) بعد از اون همه پرس‌وجو راجع به فیلم‌های جشنواره و چک کردن برنامه‌ی اکران‌ها، یه‌کاره پاشدم رفتم قانون مورفی رو دیدم (که جزو فیلمای جشنواره نیست)! سالن خلوت بود. یکی دو تا اکیپ چهار پنج نفره اومده بودن، چند مورد زوج، و یه مادر با پسربچه‌ش (شایدم مادربزرگ با نوه‌ش). تو اون همه فضای خالی جای من افتاده بود دقیقا بغل یه پسره از یکی از اون گروه‌ها. بدون هیچ‌گونه مشکلی یه صندلی رفتم اون‌ورتر.

سینما رفتن تنهایی بد نیست و بار اولم نبود. ولی وقتی فیلم کمدیه، چیز افسرده‌کننده‌ای از آب درمیاد. مخصوصا که یه عده کنارت نشسته باشن و هی قهقهه بزنن. آدم انگار بیشتر دلش می‌خواد با دوستاش بخنده.

بعد از فیلم رفتم دانشگاه. ساعت دو کلاس داشتم و با اینکه از چایی‌شیرین بودن بدم میاد، چون کلاسم با استاد راهنمای دومم -پرنده- بود حس کردم ممکنه یه درصد بیاد و بعدا بخواد غر بزنه تو چرا نیومدی. :| که خب با اینکه تو دانشگاه بود سر کلاس نیومد =))

این وسط یه کم رفتم پیش دوستم. وارد آزمایشگاه که شدم یه پسر کچل با ماسکی که از جلو دهنش زده بود پایین بهم سلام کرد. بار اول نبود غریبه‌های آزمایشگاه‌شون بهم سلام می‌کردن، از بس که رفت‌وآمدم زیاده :))

نشستم مشغول حرف زدن با دوستم شدم و پسره هم رفت نشست سر جاش. یهو شناختمش. مو بور بود؛ از بچه‌های ورودی خودمون، که سر یکی از کلاسایی که اوایل ترم پیش مستمع آزاد می‌رفتم دیده بودمش. سر کلاس فعال بود و زیاد سوال می‌پرسید. چهره‌شو شناختم و یه لحظه ترسیدم. چون کسی که کچل کنه موهاش اینطور پراکنده درنمیان. موهاش ریخته. انگار ابروهاشم ریخته. سعی کردم خیره نشم بهش و به خودم بقبولونم که شاید اون چیزی که فکر می‌کنم نباشه. حرفمو با دوستم ادامه دادم.

بعدتر بیرون آزمایشگاه از دوستم پرسیدم و تایید کرد که آره سرطان داره. بقیه‌ی روز حالم گرفته بود. با اینکه حتی زیاد نمی‌شناسمش و تا قبل از سلام امروز، هیچ صحبتی با هم نکرده بودیم. ولی حالم گرفته شد و می‌دونم بخشیش به این برمی‌گرده که من از سرطان می‌ترسم. شاید همه چنین حس ترس و احتیاطی بهش داشته باشن، ولی من چون تو خانواده داشتیم و مادربزرگمو ازمون گرفت ازش می‌ترسم.

اسمشو اینجا گذاشتم مو بور، چون باید خوب بشه و موهاش دوباره دربیاد. والسلام.


سه شب پیش یه خواب بد دیدم. (می‌خواستم تو پست قبلی بنویسم ولی اون خیلی طولانی شد.) خواب دیدم که کلی آدم از جمله من رو یدن تو خونه‌ی بابابزرگم اینا نگه داشته بودن :| و تمام مدت خواب من می‌دونستم همه‌ی این اتفاقات، داستان یه کتاب از رومن گاریه! (ولی این باعث نمی‌شد نترسم.) حتی تهش با اینکه خیلی بد تموم شد و از اونجا جمع‌مون کردن که ببرن نمی‌دونم کجا، فکر می‌کردم: ولی درستش همینه که کتاب اینجوری تموم بشه!

حالا جالبه که دارم یه کتاب از رومن گاری می‌خونم به اسم

ستاره‌باز، که همین اولاش که هستم یه مدل آدم‌ربایی داره اتفاق میفته ولی تا اونجایی که اون شب خونده بودم هنوز به قسمت آدم‌رباییش نرسیده بود!

یه بار دیگه هم خواب دیده بودم تو همون خونه‌ایم و صدای یه هلیکوپتر میاد، بعد هلیکوپتره تو حیاط فرود اومد و یه مشت سرباز ازش ریختن بیرون و فهمیدیم جنگ شده. :/
درسته خونه‌شونو زیاد دوست ندارم ولی نمی‌دونم چرا دیگه اینقدر خواب‌های مخوف می‌بینم ازش!

+ این دو روز اینقدر خلوت شده بود دانشگاه، نفر اول من می‌رسیدم سالن مطالعه و چراغا رو روشن می‌کردم! بالاخره دیشب با بدبختی پروژه‌هه رو فرستادم. اولش که موقع گزارش نوشتن فهمیدم یه سوتی تو کدم دادم و کلی درگیر درست کردنش بودم. بعدم که وسط گزارش لپ‌تاپم هنگ کرد :| ولی بالاخره تامام شد! به تعطیلات دو روزه‌ی بین دو ترم خوش آمدم! :)) (پیشنهادات‌تون رو برای استفاده‌ی بهینه از تعطیلات بفرمایید!)


مژده بدید مژده بدید یار پسندید مرا! بالاخره به اون کلاسی که تو لیست انتظارش بودم ظرفیت اضافه کردن و به منم رسید! :دی البته این وسط نامه‌ای که دکتر ماهی نوشته بود هم خیلی تاثیر داشت چون انگار فقط اونایی که نامه داده بودن رو اضافه کردن! :))

دیگه زیادم مهم نیست سمینار اون استادی که می‌خواستم و به همه گفته بودم خوبه، بهم نرسیده. چون این یکی استاده هرچند میگن بد نمره میده (تو یه درس دیگه‌ای که بچه‌ها باش داشتن) ولی یه جورایی بامزه‌س و همه‌ش سر کلاسش می‌خندیدیم دیروز :))

اتفاق خوب دیگه، دیشب بود که رفتم تو ایستگاه بی‌آرتی و دیدم اتوبوس درشو بسته می‌خواد بره. طبق عادت وایسادم چون معمولا دیگه درو باز نمی‌کنن. بعد دیدم آقای راننده سرشو از شیشه آورده بیرون میگه بیا از در جلو سوار شو! فهمیدم که چون دیده هوا سرده و اتوبوس هم کم میاد، چند نفرو اینجوری سوار کرده. خب شما بودین حس خوب بهتون دست نمی‌داد؟ ^_^

دیگه گفتم این همه غر می‌زنم یه کم از خوشحالیام هم بگم براتون :)


یک گروهی هست تو دانشگاه که تور می‌بره. پارسال با دوستام یه سفر یک‌روزه با اینا رفتیم یه جنگلی تو شمال، و راضی بودم. خوبیش برای من اینه که بعضی سفرهاش فقط مخصوص خانوم‌هاس، یا مثلا میگن خونوادگی (عملا یعنی پسر مجرد تنها نیاد!).

حالا تو اسفند چند تا سفر جدید گذاشتن و من خیلی دلم می‌خواد اونیو که می‌برن گرمسار برم. یه تعداد از دوستام که زیاد علاقه نشون ندادن. اون دوستم هم که پارسال همراهم بود، میگه چون خونوادگیه ممکنه بهش اجازه ندن و بیا کاشانو بریم که کلا دخترونه‌س. ولی من فکر می‌کنم مگه من کلا چه تعداد از سفرای اینجوری رو میرم که بخوام کاشانی رو که قبلا دیدم باز برم و تجربه‌ی دیدن جایی که ندیدم و ممکنه دیگه پیش نیاد رو از دست بدم.

حالا از شما دو تا سوال دارم:

اول اینکه کسی تا حالا روستای پاده و معدن نمک و جاهای اطرافش تو گرمسار رو رفته؟ خوبه اصلا؟

دوم اینکه اگه جای من بودین فقط با یه تجربه‌ی سفر این مدلی، تنها می‌رفتین؟ منظورم بدون همراهه، در حالی که همه با خونواده یا دوستاشون میان. یه کم حس می‌کنم با تنها سینما رفتن فرق داره :))


قرار شده بود چهارشنبه با چند تا از دوستای دبیرستان تو کافه‌ی یکی از بچه‌ها جمع بشیم. شک داشتم برم یا نه. خیلی اشتیاقی به دیدن بعضیاشون نداشتم! مخصوصا این که بیشتریا متاهل و حتی بچه‌دارن و می‌دونستم اگه دوستای نزدیک‌ترم نیان، جوِ غالب رو اونا تشکیل میدن و من حرف مشترک زیادی باهاشون نخواهم داشت.

ولی دوستم که داشت هماهنگ می‌کرد با همه، بهم گفت: دخترم از اون روز محرم تو هیئت سراغتو می‌گیره. کلی ذوق کردم بعد گفتم مطمئنی منو میگه حالا؟ گفت آره بابا میگه همون که با هم رفتیم دست‌شویی دستامونو شستیم! :| حالا اون شب من اتفاقی اینا رو دیده بودم و فقط در حد چند دقیقه همراهشون رفته بودم دست‌شویی :)) بعد بچه از اونجا منو یادش مونده :دی ولی آخه شما بگین دیگه من می‌تونستم نرم؟ ^_^

پس رفتم. حتی با یه ذره خوشحالی از اینکه دو تا از دوستای نزدیکم نمیان. چون اونا از من با بچه‌ها رفیق‌ترن معمولا و من دیگه دیده نمیشم :دی مثلا بچه‌ی اون یکی دوستمون که تازه چند ماهشه، هر وقت جمع شدیم همه‌ش بغل یکی از این دو نفر بوده.

از یازده نفری که جمع بودیم سه تامون مجرد بودیم و متاهلا هم چهارتاشون بچه داشتن :)) و طبقه‌ی دوم کافه‌ی کوچیک دست ما بود کلا! باعث خوشحالیه که اون بچه بعد از اینکه یه کم گذشت، ظاهرا منو یادش اومد و یهو برام شروع کرد تعریف کردن از اینکه مریض شده بوده!‌ و بعدش دیگه مگه ول می‌کرد منو؟ :))) اصن یه وضعی بود، دیگه داشتم کلافه می‌شدم آخراش :)) با اون سه تای دیگه هم موفق شدم یه ارتباط کوچیکی بگیرم! و خب این وسط کمی هم با دوستام گپ زدم و کلی هم از خوردنی‌های مختلف خوردم :|

آخر سر که بیشتریا رفته بودن و منم داشتم طبقه‌ی پایین حساب می‌کردم که برم، برگشتم دیدم همون دختر و یکی از پسربچه‌ها از بالای نرده‌ها دارن برام دست‌ت میدن! کلــی ذوق کردم! ^_^

اصولا با بچه‌ها وقتی نوزادن نمی‌تونم خوب کنار بیام یا حتی بغلشون کنم. ولی یه کم بزرگتر که میشن، معمولا می‌تونم باهاشون دوست بشم :) و خوبیش اینه که خاطره‌هاشونم از همون سن شکل می‌گیره :دی


استاد یهو ازم پرسید استقرا چیه، من یه لحظه موندم و بعدم یه چیزی از خودم درآوردم. دیدم یه جوری نگاهم می‌کنه، گفتم نه؟ همه خندیدیم (حس بدی نداد بهم این خنده). اشاره کرد به پشت سریم و اون تقریبا درست جواب داد.

اون دفعه هم استاد درسی که حذفش کردم ازم پرسید چرا اصلا از مختصات کارتزین میریم استوانه‌ای و کروی؟ صبر کردم شاید بی‌خیالم بشه ولی چون نشد یه چیزی پروندم، گفتم گاهی لازم میشه. :| ناامیدانه تاییدم کرد و رفت سراغ نفر بعدی، پرسید چرا لازم میشه؟ طرف گفت به خاطر هندسه‌ای که داریم و این حرفا.

البته این استاده اصولا سوال زیاد می‌پرسه و خیلی هم شده سر کلاساش سوالای مربوط به درسی که داره میده رو جواب دادم. بحثم اینه که چرا حضور ذهنم در مورد یه همچین بدیهیاتی در حد جلبک شده؟ اون لحظه هول میشم مثلا؟ تمرکز ندارم؟ یا واقعا عمیق یاد نگرفتم یه سری مطالبو؟

پ.ن. بدون سرچ کردن و با حافظه و دانشِ همین الانتون می‌تونید بگید تفاوت استقرا و قیاس چیه؟

+ مشکل پست قبلو درست کردم. با تشکر از راهنمایی لنی.

+ عیدتون -ولادت حضرت زهرا و روز مادر- خیلی خیلی مبارک


 John Gregorius - Trust

پل عابر نزدیک دانشگاه از این جهت که دو سر اتوبان رو به هم، و به ایستگاه بی‌آرتی وسط اتوبان وصل می‌کنه، پررفت‌وآمده. و با اینکه چند ساله تقریبا بخش ثابتی از مسیرمه، همیشه آماده‌س تا چیزای جدید برام رو کنه. اگه بخوام از آدمای ثابتش بگم، می‌تونم به مرد میان‌سال جوراب فروش اشاره کنم. یا آقای گل‌فروشی که یه بار ازش نرگس خریدم. یا اون جوون ویولن‌زن که یه بار رو یه پل دیگه، یه جای دیگه‌ی شهر هم دیدمش. یا پسربچه‌های دستمال و آدامس و فال فروش. یا آقایی که با یه پسربچه پایین پله‌برقیا می‌شینه و سه‌تار می‌زنه. در کل اگه یه روز موقع رد شدن ببینم یکی گرند پیانو هم گذاشته وسط پل می‌زنه تعجب نمی‌کنم! دیشب اما نوبت گیتار الکتریک بود.

از روی پل با عجله رد می‌شدم که سر پله برقیا دیدمش. داشت انگار گیتارشو تنظیم می‌کرد. فکر کردم لابد الان می‌خواد روی پل راک بخونه برامون! همین که از کنارش رد شدم، شروع کرد به زدن یه آهنگ ملایم. انتظار نداشتم همچین صدایی از گیتار الکتریک بشنوم. رو پله برقی که به سمت پایین می‌رفت چرخیدم به سمت صدا. محوش شدم، و تو یه لحظه کل اتفاقا و چهره‌های روز از ذهنم رد شد: اون مدتی که با بچه‌ها منتظر استاد بودیم بیاد فرم‌مونو امضا کنه و پشت سر یه استاد دیگه می‌خندیدیم. وقتی رفتم فرم رو تحویل بدم و آبی اونجا بود. حرف دوستم که گفت رفته آزمایشگاه و یه میز خالی پیدا کرده و گرفته (و در نتیجه احتمالا دیگه اونجا برا من جا نیست). نکته‌ای که استاد سر کلاس بهش اشاره کرد و هیجانی که تو خونم دوید از این که می‌تونم رو این موضوع کار کنم. خاکستری که هر بار دیدمش داشت زبان می‌خوند. سرمایی با شال‌گردنی که همیشه تا جلوی دهنش آورده، که بازم نیومد. همه‌ی اتفاقای تا همین حد جزئی، و همه‌ی آدمای ثابتی که هر روز می‌بینم.

رسیدم پایین پله‌ها و شک کردم که برم یا وایسم. ولی رفتم. تا اون‌ور خیابون که رفتم هنوز صدای سازش میومد که تو اون تاریکی و شلوغی و سرما، به‌نوعی آرامش‌بخش بود. فکر کردم کاش این گیتاریسته هم ثابت بشه.

پ.ن. بیاید فرض کنیم آهنگ اول پست همون آهنگه!

پ.ن۲. می‌خواستم بگم لازمه یه دور بزنم تو دانشگاه اسم همه رو بپرسم! بعد دیدم من که به‌هرحال اینجا اسم مستعار می‌ذارم براشون. :))

پ.ن۳. متن نمی‌طلبید، وگرنه داستان اون پیرمرده که رو پل بهم تیکه انداخت رو هم می‌گفتم! :دی

پ.ن۴. نگید که این نوشته‌ی زیر آهنگه برا شما هم میاد. من با هر مرورگری باز می‌کنم زیرش می‌نویسه مرورگر شما قابلیت پخش فایلو نداره و فلان. :/ (قبلا هم می‌نوشت ولی زود می‌رفت خودش :)) )

+ یه وقت زشت نباشه روز مهندس رو تبریک نگفتم! روزمون مبارک! (-B


۱) ما یکی دو سال پیش، بعد از ترم هشت، با بچه‌های ورودی رشته‌ی خودمون یه سری جشن فارغ‌التحصیلی گرفتیم. دیروز هم دانشکده برای همه‌ی رشته‌ها و همه‌ی مقاطعی که (احتمالا) تو یه سال اخیر فارغ‌التحصیل شدن مراسم گرفته بود. نگم که چقد خوش گذشت و چقد تو صف لباس فارغ‌التحصیلی ایستادیم تا بالاخره گیرمون اومد و چقد جیغ‌جیغ کردیم و چقد عکس گرفتیم! و نگم که اون وسط چقدر از اتفاقی دیدن یه دوست دیگه‌م خوشحال شدم با اینکه شاید فقط پنج دقیقه پیشم بود. (اینا رو مثلا نگفتما!) اینجاشو می‌خوام بگم که ساعت سه، خسته و گشنه با دوستم برگشتیم دانشگاه، رفتیم ناهارامونو گرم کردیم و تو همون طبقه‌ی آزمایشگاه‌ها نشستیم زمین غذا بخوریم. تو اون وضعیت دکتر پرنده اومد رد شد و من حتی فرصت نشد بلند شم از جام :| آخه این چه استاد راهنماییه من انتخاب کردم که همه‌ش میره آزمایشگاهش سر می‌زنه؟ :| و چرا همون وقتایی که داره رد میشه من باید تو مسیرش وِل باشم؟ :/‌

۲) چقد این روزا به شریفی‌های عجیب برخورد می‌کنم! طرف میگه با ۴ تا از دوستاش اپلای گرفتن از یه دانشگاهی تو میلان و ویزاشون نیومده. دوستاش وایسادن ولی ایشون انتخاب رشته کرده اومده اینجا، اونم گرایشی که دوست نداره. بهمن ویزاهاشون اومده و دوستاش رفتن و این مونده :| الانم داره دو ترمه تموم می‌کنه :/ توانایی‌هاشون خیلی بالاس انصافا. :(

۳) ممکنه یه نفر خیلی به نظرت جدی و حتی باابهت بیاد، ولی یه بار که ساعت نه صبح رفتی تو چایی‌ساز آب بریزی، ببینی کوبیده‌ی دیروز ناهار سلف رو تو ماکروفر گرم کرده داره می‌خوره :| و کل تصوراتت به هم بریزه :))

+ به خودم گفتم اینم لابد شریفیه :دی ولی دیروز در کمال تعجب تو مراسم دیدمش. (خب شایدم الان دکتراس و یه مقطعو شریف بوده به هر حال :| )

۴) انگار یه نفر که برا دوستش استوری تبریک تولد میذاره، بقیه دوستاشم حس می‌کنن باید بذارن که طرف نگه این به یادمون نبوده. بعد خود متولد هم میاد یکی یکی همه‌ی اون استوری‌ها رو استوری می‌کنه و ازشون تشکر می‌کنه. همین‌قدر تباه.

+ منم شنبه می‌خوام برا دوستم استوری تبریک تولد بذارم، فقط چون بهانه‌ی خوبیه برا به اشتراک گذاشتن عکس باحالی که دیروز ازش گرفتم! همین‌قدر تباه‌تر!

۵) دوستان برنامه‌نویس، چی کار می‌کنید که زبونای مختلفو قاطی نمی‌کنید؟ حالا خوبه تازه اولای پایتونم، دو روز پیش دوستم ازم سوال متلب پرسید دیدم همه‌شو دارم قاطی می‌کنم :/


اون دختر همکلاسیم که

اون دفه گفتم دوستاش رفتن میلان و خودش مونده، هفته‌ی پیش سر کلاس بهم گفت وسایلتو همین‌جور می‌ذاری بالا میای؟ من یه بار تو دانشگاه خودمون عینکمو جا گذاشتم دو دقه بعد برگشتم نبود. گفتم آره اینجا هم تو سایت که شلوغ‌تره پیش اومده عینک و حتی لپ‌تاپ بردن، ولی بالا خلوت‌تره و اکثرا آشنان و همه وسایلشونو میذارن و چیزی نشده تا حالا. با این‌حال من خودم که سر کلاس میام لپ‌تاپو می‌ذارم تو کیفم که جلب توجه نکنه.

دیروز هم دوباره سر کلاس بهم اینو گفت و استرس داد بهم. بعد از کلاس رفتم پیش دوستام کیک تولد بخوریم (استوری تبریک هم نذاشتم راستی!) و خلاصه بعد از دو ساعت برگشتم بالا و خدا رو شکر لپ‌تاپم سر جاش بود. یه کم بعد نگهبان اومد تو و اعلام کردم که یه ساعت پیش لپ‌تاپ یکیو بردن و مواظب باشید و این حرفا. حالا منو میگی :| همه‌ش فکر می‌کردم تقصیر انرژی منفی اون دختره‌س :|

امروز جامو عوض کردم رفتم نزدیک جای یه دختره که یه‌کم می‌شناسمش که مثلا حواسمون به وسایل هم باشه. که خب نیومده هنوز :| یکی از آقایون ثابتی که همیشه زود میومد هم نیومده. خدا کنه لپ تاپ این دو تا رو نبرده باشن. نمی‌دونم چرا ترجیح می‌دم قربانی رو نشناسم و ندیده باشم کلا :/

یه جورایی این جای جدید همون کنجیه که دوست دارم. پشت سرم به جای میز، دیواره و بغلم پنجره‌س. این که تا حالا نیومده بودم سمت پنجره برا این بود که همیشه روی میزای این سمت پر از وسیله‌س. حالا هم امیدوارم صاحب این کتاب و دفتری که کنار میزم گذاشته شدن، نیاد بلندم کنه :))

ولی خب باید زودتر برم آزمایشگاه استادم. با این که فضاشو خیلی دوست ندارم ولی امنه حداقل.

پ.ن. شوخی‌ای که من تو اون پست با شریفیا کردم صرفا ناشی از کل‌کل‌های بین دانشگاهی بود و منظور بدی نداشتم. اون شخص دومی هم که ازش حرف می‌زدم انگار اصلا هم‌رشته و هم‌دانشکده‌ای خودمون بوده :دی


من موقعی که بچه‌ها در مورد فیلم

Bohemian Rhapsody* حرف می‌زدن، به نظرم اومد تازه اسم گروه کویین رو شنیدم. بیا فرض کنیم از استوری یکی از فالورام نفهمیده بودم آخرین آهنگی که تو فیلم پخش می‌شه -آخر تیتراژ- چیه. اون‌طوری دیشب که می‌رسیدم آخر فیلم کلی ذوق می‌کردم که عه! این آهنگه رو که داشتمش، گوشش دادم قبلا! :) (آره من معمولا تا تهِ تیتراژِ فیلما رو می‌شینم می‌بینم!)

 

Queen - Show Must Go On

Inside my heart is breaking,
My make-up may be flaking,
But my smile, still, stays on!

[Full Lyrics]

* عاشق ترجمه‌ی سایتا از اسم فیلم شدم: "راپسودیِ بوهمی"! خب همونه که :|


استاد پرسید: سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: بله!»

- بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن.

- خیلی خوبه.

- اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم.

- .

- بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن. و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن.

- .

- حضار» کارشون دست زدنه. این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی.

خا

طرات سفیر - نیلوفر شاد

مهری

آخرای کتابم و وقتی تموم شد کلی حرف دارم که درباره‌ش بزنم. ولی از اونجا که خیلی خوش‌قولم (!)، علی‌الحساب این چند خطش بمونه اینجا.


سولویگ تو وبلاگش

این تست روان‌شناسی رو معرفی کرده بود، که با جواب دادن به ده تا سوال به شما میگه چه خصلتی توی ناخودآگاهتون پنهان شده! تست رو دادم و حدس بزنین نتیجه‌ش چی شد؟ امید!

اول فکر کردم آخه کی امید رو قایم می‌کنه؟! انتظار داشتم به یه چیز منفی تو مایه‌های خشم و حسادت اشاره کنه. ولی تفسیر جالبی براش نوشته بود که خلاصه‌شو میگم الان.

قبلش اینو بگم که علاوه بر اینکه همه می‌دونیم جواب این تست‌ها ممکنه ۱۰۰٪ درسته نباشه، یه سوالشم تقریبا الکی جواب دادم! و خب وقتی بین فقط ۱۰ تا سوال به یکی جواب نامربوط بدی، تاثیرشو میذاره. (فک کنم پرسیده بود وقتی خواب دوران کودکی‌تون رو می‌بینید والدین‌تون چه جور رفتاری باهاتون دارن؟ و من هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد آخرین بار کی چنین خوابی دیدم! این حالتم بین گزینه‌ها می‌ذاشتین دیگه!)

خب، نتیجه‌ی تست میگه که من آدم امیدوار و مثبت‌نگری هستم و تو شرایط سخت بازم امیدم رو حفظ می‌کنم و این حرفا. (که تا حد خوبی درسته. اصولا سعی می‌کنم خوش‌بین باشم نسبت به مسائل.) ولی بعدش جالب میشه؛ میگه با این وجود، آدمی هستم که تمایل دارم بچسبم به آدما یا موقعیت‌هایی (مثلا شغلی) که تاریخ انقضاشون گذشته! که دیگه بهم فایده‌ای نمی‌رسونن ولی من همچنان امید دارم که اوضاع بهتر میشه و می‌تونم درستش کنم. (که باید بگم اینم تا حد زیادی درسته!) و این جنبه‌ی منفی امیدواری هستش!

میگه گاهی وقتا باید بی‌خیال بشی، بگذری! لِت ایت گو بابا جان!

The lesson here is to understand that sometimes giving up hope is a positive thing because it allows you to move on. If you struggle to let go, ask yourself, what am I afraid of?

‌ 

و بعدش میگه وقتی بتونی تشخیص بدی چه چیزی ارزش اینو داره که بهش وفادار و امیدوار بمونی و چه چیزی نداره، به صلح بیشتری با خودت می‌رسی. :)

برای من که خیلی جالب بود و دارم فکر می‌کنم چه جوابایی دادم که این قضیه رو از توش پیدا کرده! نکته‌ای هم که گفته به‌نظرم اومد خیلی جاها در موردم صدق می‌کنه.

پیشنهاد می‌کنم شما هم تستش رو بدین، وقت زیادی نمی‌گیره. اگه دوست داشتین بیاین بگین برا شما چی رو گفت :)

+ جریان

پست قبل رو که برای دوستم تعریف کردم، گفت طرف راست میگه، تو اخم می‌کنی :)) نمی‌دونم چرا همه‌ش طرف اونو می‌گیره :دی ولی خب از دیروز دارم سعی می‌کنم یه لبخند کوچولو به حالتِ جدیِ قیافه‌م اضافه کنم!


بعد از اون 

قضیه‌ی جزوه تا حدی باهاش سرسنگین شدم. قبلش باهاش راحت بودم، بعدش در این حد شد که فقط هر وقت با هم چشم‌توچشم می‌شدیم سلام می‌کردم یا جواب سلام‌شو می‌دادم، ولی این‌طورم نبود که راهمو کج کنم برم. به هر حال نزدیک دو ماهه که جز سلام حرفی با هم نزدیم.

حالا دیروز، داشتم می‌رفتم سمت در سالن مطالعه و ایشون هم جلوتر از من داشت می‌رفت. دیدم درو برام باز نگه داشته، کاری که هر کسی ببینه یکی پشت سرش داره میاد انجام میده، ولی با این تفاوت که وایساده نگاه می‌کنه. آروم سلام کردم، ولی باز همون‌جا ایستاده بود تا رسیدم بهش و دوباره سلام کردم. جلوی راهو گرفته بود و نمی‌تونستم برم داخل.

گفت چرا اخم می‌کنی؟ گفتم اخم نکردم :| گفت چرا، کلا اخم می‌کنی (یه همچین جمله‌ای، دقیق یادم نمونده). گفتم کلا خسته‌م! اجازه می‌دین؟ که دستشو از دستگیره برداشت و راهو باز کرد.

اولا اینکه؛ نمی‌خواد بی‌خیال بشه؟

دوما اینکه؛ یعنی من قیافه‌ی جدیم حالت اخم داره؟ :| عجبا :/

سوما اینکه؛ نیاین بگین عادیه :)) طرف دوستم نیست که.

چهارما اینکه؛ می‌دونم اون پستی که لینک دادم رمزیه! :)

پنجما اینکه؛ چند تا پست بامحتوا (به نسبت!) در نظر داشتم بذارم، ولی نمی‌ذارن که :))


خب همونطور که تو

این پست گفته بودم، می‌خوام کمی درباره‌ی کتاب

خاطرات سفیر نوشته‌ی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از

طرح جلدش خوشم نمی‌اومد (واقعا میگم!) نمی‌خواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.

کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده‌س -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش میگه که خیلی از این خاطرات رو اون زمان تو وبلاگش می‌نوشته و بعدا یه تعداد دیگه هم بهش اضافه کرده و شده این کتاب. نثر کتاب هم دقیقا جوریه که انگار نشستی وبلاگ نویسنده رو می‌خونی. من در حدی نیستم که بگم این اشکاله یا نه، ولی شخصا ترجیح می‌دم وقتی دارم کتاب می‌خونم لحن محاوره‌ای از دیالوگا فراتر نره. اما نکته‌ی مثبت اینه که با این‌که تمام کتاب با لحن محاوره‌ای نوشته شده، منی که اینقدر حساس به رعایت نکات نگارشی‌ام هیچ اشکالی (مثل هکسره یا غلط املایی و چیزای دیگه) توش ندیدم. (چیزی که متاسفانه تازگی تو بعضی کتابایی که اتفاقا کلی هم تجدید چاپ شدن دیده میشه.)

این مجموعه خاطرات رو میشه دو دسته کرد. یه دسته اتفاق‌های بامزه‌این که تو اون محیط برای نویسنده میفته. مثلا روایتش از اولین باری که چهار تا آدم دستشونو میارن جلو تا باهاش دست بدن و این مجبوره یکی یکی براشون توضیح بده چرا نمی‌تونه دست بده. انصافا این روایت‌ها طنز قشنگی دارن و خیلی جاها موقع خوندن‌شون خنده‌م می‌گرفت.

دسته‌ی دوم خاطراتی‌ان از موقعیت‌هایی که نویسنده تو برخورد با اطرافیانش، از اعتقاداتش حرف می‌زنه یا دفاع می‌کنه. خب، من اینجا یه ذره مشکل دارم! تا یه جاییش طبیعیه، به هر حال این رفته تو خوابگاهی که همه مثل خودش از کشورای دیگه اومدن و خیلیاشونم ظاهرا مسلمونن و این وسط یه سری شبهه مطرح میشه و ایشونم چون علم‌شو داره جواب می‌ده. ولی اینو نمی‌تونم درک کنم که یه آدم همه‌ش فکر هدایت کردن ملت باشه (حالا نه به این شدت) و سعی کنه غیرمستقیم به این و اون (یا مستقیم به خواننده) نکته‌ی اخلاقی بگه، که مثلا به خاطر پوشش یا حد تعیین نکردن خودتونه که باهاتون فلان رفتار میشه (یا موضوعای دیگه).

نمی‌گم این جمله یا حرفای مشابه دیگه‌ای که زده میشه حرفای درستی نیست -که اصلا اعتقاد خودمم هست- ولی یه ذره برام درکش سخته. شاید چون خودم آدم محافظه‌کاری شدم و اگه تو چنین شرایطی باشم سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم تا یه وقت حرفام حالت شعار پیدا نکنه. یا شاید چون برام مهمه توی جمع‌ها پذیرفته بشم. (منظورم از پذیرفته شدن همرنگ جماعت شدن نیست. صرفا این که وقتی ناچارم یه مدت با یه جمعی باشم، دلم نمی‌خواد دائم نگران مطرح شدن بحثای اعتقادی یا تفاوت‌ها و این چیزا باشم.) البته طبق این خاطرات، ایشون آدم منزوی‌ای هم نیست. به علاوه خودشم با مطرح کردن اختلافا، مخصوصا اختلافای بین شیعه و سنی مخالفه و بیشتر وقتا صرفا چون ازش سوال میشه جواب میده.

از طرفی خوندن این بحثا تلنگر خوبی بود از این جهت که فهمیدم واسه کلی از اعتقاداتم شاید دفاع درستی نداشته باشم. و واقعا لازمه آدم یه‌مقدار بره دنبال این مسائل. ولی این که "آیا واقعا تو چنین محیط‌هایی در این حد این مسائل مطرح میشه یا نه" رو دوستانی که خارج از ایران هستن باید جواب بدن.

با همه‌ی این حرفا اگه هنوز این کتابو نخوندین پیشنهادش می‌کنم. کتاب روون و خوبیه، هرچند ممکنه از این که هی بحث ایجاد میشه کمی حرص‌تون بگیره :)) انتظارشو داشته باشید خلاصه!

پ.ن. اوه چه زیاد شد! خوبه می‌خواستم فقط کمی نظرمو بنویسم :))


‌۱) چند شب پیش فهمیدم یکی از همکلاسیامون وبلاگ می‌نویسه. قطعا نه من از اون آدرس خواستم نه اون از من. ولی خب به این فکر افتادم که اصولا بیان کوچیکه :| چند وقت پیشم اینجا به یکی دو نفر دیگه مشکوک شده بودم که شاید می‌شناسن منو :/ این همه من اسم مستعار گذاشتم رو بقیه، حالا شما بیاین یه اسم مستعار واسه خودم پیشنهاد کنید!

۲) انگار یه کاغذ دستم بود که روش یه عبارت مهم نوشته شده بود. شاید عنوان پایان‌نامه‌م بود. فکر کردم باید حفظش کنم چون می‌دونستم خوابم و باید یادم می‌موند. چند بار از روش خوندم و با خودم تکرارش کردم. بعد فکر کردم بهتره تو نوت گوشیم هم بنویسمش! و خب طبیعتا نه تو یادم مونده، نو تو نوت گوشیم.

+ یه بار دیگه هم خواب دیدم که رفتم گفتم نوشتن پایان نامه‌م تموم شده، گفتن فردا دفاع کن. منم هیچ چیز دیگه‌م آماده نبود و افتاده بودم دنبال استاد داور خارجی :|

۳) چند روز پیش یکی از این عکاسایی که تو اینستا دنبالش می‌کنم اومد راجع به ادیت کردن عکسام یه نکته‌ای گفت. اولش خواستم گارد بگیرم که من ادیت می‌کنم و مشکل از دوربین گوشیه و اینا. (ینی فک می‌کنم اگه بگم با گوشی عکسامو می‌گیرم کف می‌کنن می‌گن چه خفنی تو؟! برو بابا!) ولی بعد فکر کردم اگرم اینو میگم ملایم‌تر بگم و به خودم اجازه بدم یه چیزی یاد بگیرم ازش.

۴) چه خبرتونه؟ چه خبرتوووونه؟! دیگه منم شاکی شدم از این همه وبلاگ بستن :)) خب چرا کلا وبلاگو حذف می‌کنید و ول می‌کنید می‌رید؟ چند وقت ننویسید بعدش شاید دلتون خواست برگردید، نه؟ وبلاگا گناه دارن، نباید ببندیم‌شون :(

+ آخرش خودم می‌مونم اینجا و روزانه‌نویسی‌هام :|


ریگ روان
هر روز که زنده بیدار می‌شوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن!

ریگ روان by 

Steve Toltz
My rating: 

3 of 5 stars

این جمله‌ی آخر کتاب ریگ روان رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد اصلش رو پیدا کنم و بنویسم بزنم بالای میزم، سر در وبلاگم، بیوی اینستام و هر جای دیگه‌ای که دستم برسه، و گندشو درآرم خلاصه. ولی فعلا که هر چی گشتم نتونستم تو اینترنت نسخه‌ی انگلیسی مفت کتابو پیدا کنم. تو نقل‌قول‌های گودریدز هم این جمله نبود. ینی برا هیچ‌کدوم از اونایی که کتاب زبان اصلی رو خوندن این جمله جالب نبوده؟ هیشکی تا ته نخونده؟ یا چی؟

و چرا فارسی‌شو نمی‌نویسم؟ شاید چون منم غرب‌زده شدم و فکر می‌کنم انگلیسی باحال‌تره :| یا شاید فقط جمله‌ی اصلی رو می‌خوام، همونی که اولین بار نویسنده گفته. (به هر حال اگه جایی سراغ داشتین ممنون میشم بهم بگین.)

نمی‌دونم یکی از شماها یه پست گذاشته بود یا من خواب دیدم :| هرچی بود یه تصویر بود عین 

این عکس، که من فقط فرصت می‌کردم مورد شیشم رو بخونم: Stop Procrastinating. حتی شک دارم ذهنم اینو از خودش درآورده باشه. به هر حال دارم سعی می‌کنم کمتر کارامو عقب بندازم. چون بالاخره که باید انجام‌شون بدم.

این دو روز دو تا کار کوچیک رو شاید بشه گفت برای اولین بار انجام دادم و نسبتا راضیم از خودم. اگه بتونم تو دو روز آینده برم دنبال اون کار اصلیه، راضی‌تر هم خواهم شد. هی می‌خواستم تنبلی کنم بندازم بعد از عید. ولی عصری اون عکسه یادم اومد و به اون کسی که باید، پی‌ام دادم و یه کم پیش هماهنگ شد برای پس‌فردا. مربوط به دانشگاهه و اون پست موقتی که گذاشته بودم. و خب نمی‌خوام با عقب انداختنش استادم همین اول کار فکر کنه تنبلم! هرچند زیاد راهنماییم هم نکرد و از حرفاش همین یادم مونده که وقتی دید با شک دارم نگاهش می‌کنم گفت می‌تونی!

پس‌فردا میرم غنایمم رو طلب می‌کنم! :))

پ.ن. یکی از آشناها تو کانالش یه قسمت انگلیسی از جزء از کل رو گذاشته بود و همون باعث شد دوباره یاد این جمله بیفتم. دارم فکر می‌کنم از اون بپرسم ریگ روان رو هم داره یا نه.

پ.ن۲. آهان. عکسو تو

این پست دیده بودم. ولی ممکنه بعدش تو خواب هم دیده باشم. نمی‌دونم :|

+ دوستام دارن برای فردا برنامه می‌ذارن و منی که تا همین چند وقت پیش استقبال می‌کردم از باهاشون بیرون رفتن (که هر بار نمی‌شد!)، یه‌دفه دیگه حوصله ندارم. چرا؟ چون عصر میرن که همه جا شلوغه و به شب خواهیم خورد و من وسیله ندارم. و به قصد کافه نشستن و خوردن میرن که من زورم میاد پول بدم براش! اونم تو اون محله‌ی نسبتا گرون. آخرش چی میشه؟ احتمالا میرم :|


راستش عین مطلب یادم نیست، اینم یادم نیست کی نوشته بود و از قول کی گفته بود. ولی می‌گفت به لیله‌الرغائب نگید شب آرزوها. اصلش اینه که از خدا بخوای میل و رغبت‌هات رو خدایی کنه.

فکر کنم یعنی از خدا بخوایم به خواسته‌هامون یه جوری جهت بده که بشه همون چیزی که صلاح‌مونه، که خیره و خودش برامون می‌خواد.

به نظرم چیز خوبی میاد. امیدوارم همین اتفاق برا همه‌تون بیفته، و حاجت‌روا بشین :) ♥

به هر صورت این چند بیت از استاد شهریار رو خیلی دوست دارم و همیشه اسم آرزو کردن که میاد یادش میفتم:

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده‌دل‌تر بود و با ما از تو یک‌روتر
من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل روبه‌رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست‌وشو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

.

پ.ن. شعر کاملش رو 

اینجا می‌تونید بخونید.

پ.ن۲. خودش یا خیالش؟ :)


سلام

۱) ولادت حضرت امیر - علیه‌السلام - مبارک همگی باشه.♥️ خیلی حس خوبیه که این عید دقیقا میشه روز قبل از سال تحویل. اگه مشهدی جایی هستین دعا یادتون نره. و کلا لحظه‌ی سال تحویل دعا یادتون نره دیگه :)

+ روز پدر رو هم به باباهای بیان تبریک میگم :)

+ میگن اگه تو روز پدر عکس خودت و بابات رو نذاری اینستا، امتیاز اون مرحله رو از دست میدی :))

۲) می‌خواستم یه پست سالی که گذشت بذارم تا عید نشده (که تو اون چالش اسفند بود، چی بود، تو اونم شرکت کرده باشم)، ولی متنش رو نرسیدم کامل کنم. امروزم که تقریبا از هفت صبح تو جاده بودیم و هنوزم نرسیدیم این‌قدر که توقف داشتیم توی راه. زیبا نیست؟ :))

۳) به نظرتون بدترین قسمت مسافرتای جاده‌ای کدومه؟

الف) حدود ده ساعت سه نفری نشستن در صندلی عقب :/

ب) دستشویی‌های بین راهی که درشون قفل نداره :|

ج) موارد دیگه (ذکر بشه!)

۴) یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم ولی باشه بعدا، دیگه چشمم داره اذیت میشه تو ماشین. ان شاء الله که سفر همه یه سلامت بگذره و کلی خوش بگذره بهتون. چهارشنبه سوری هم به سلامت بگذره ایشالا :)) و پیشاپیش عیدتون مبارک باشه، سال خوبی داشته باشین. :) (حالا کی به کیه، شایدم فردا اومدم اون پسته رو گذاشتم :)) )


سلام.

تو این چهار پنج روز خیلی نمی‌رسیدم سر بزنم اینجا و الان ۱۳۰ تایی ستاره‌ی روشن شده دارم که نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم :)) ولی دو تا مزیت داره. اول اینکه من تو اسفند تقریبا تونستم اینستا رفتنم رو مدیریت کنم در حالی‌که مدام سر زدن به وبلاگ یه جورایی جایگزینش شده بود. الان همون‌طور که وسواس حتما چک کردن همه‌ی استوری‌های همه‌ی پیجایی که دنبالشون می‌کنم رو ترک کرده بودم، ظاهرا ناخودآگاه وسواس حتما چک کردن همه‌ی وبلاگ‌های به‌روز شده رو هم ترک کردم! مزیت دوم اینه که احتمالا خیلیا مثل من این ایام زیاد سر نمی‌زنن، بنابراین راحت می‌تونم غر بزنم و برام مهم نباشه که پست اول سال حتما باید شکل خاصی داشته باشه!

اگه این حرفی که میگن لحظه‌ی سال تحویل تو هر وضعیتی باشی، تا آخر سال همونطوری هستی درست باشه، من تا آخر سال در حال بالا کشیدن بینیم خواهم بود! :دی
به دو دلیل؛ اول این‌که از همون ۲۹ اسفند گلودردم شروع شد که نوید از یه سرماخوردگی سنگین می‌داد، و دوم این‌که واقعا لحظه‌ی سال تحویل داشتم بدون دلیل مشخصی گریه می‌کردم. می‌دونم که بخشیش به خاطر خستگی اون روزم بود -سال تحویل هم که یک و نیم صبح بود- و حال بد ناشی از شروع سرماخوردگی (خونه خیلی سرد بود و من از سرما با پالتوم نشسته بودم جلو تلویزیون :)) ).

اما بخشیش به خاطر این بود که بازم مثل هر سال نمی‌تونستم خلوت خودم رو داشته باشم. شاید بگین همه‌ی مزه‌ی سال تحویل به دور هم بودنشه و این حرفا که منم قبول دارم. ولی دلم می‌خواد بتونم دو دقیقه مونده به سال تحویل برا خودم باشم؛ دعایی، آرزویی، تصمیمی، فکری چیزی. نه اینکه گیر بیفتم تو سر و صدای جمع که یهو دم سال تحویل تصمیم گرفتن بحث ی بکنن! تلویزیون هم داشت حرم رو نشون می‌داد و من تو این فکر بودم که چرا من نمیشه یه بار عید برم مشهدی جایی مثلا. و تو اون حال یه لحظه این فکر از ذهنم گذشت که کاش سال بعد اینجا نباشم. فکر نسبتا ترسناکی بود، بلافاصله بعدش احساس گناه اومد سراغم.

دیگه این چند روزم همه‌ش درگیر سرماخوردگی بودم. اولش فقط گلودرد بود، خیلی هم گلودرد بدی بود. انگار یه موجودی ته حلقم نشسته بود نمی‌ذاشت چیزیو قورت بدم :| ولی الان به لطف آنتی‌بیوتیک اون موجوده رفته و به مرحله‌ی سرفه رسیدم!
خوبی سرماخوردگیه این شد که تا حالا سه تا عید دیدنی رو تونستم بپیچونم! :دی از دیدن فک و فامیل بدم نمیاد ولی از یه جا به بعد یکنواخت میشه، و دیشب که نرفتم متوجه شدم به اون خلوتی که پیدا کردم و تونستم به چند تا کار خرده‌ریز برسم احتیاج داشتم واقعا.

این بود مروری کلی بر پنج روز اول ۹۸ من! یه سری حرفم در مورد آجیل و سیل دارم که اگه سیل نیومد ما رم ببره، بعدا می‌نویسم :))

شما خوبین؟ چه می‌کنین؟ خوش می‌گذره؟

پ.ن. ولی هیچ‌وقت به خودتون غره نشید که چقد من بدنم قویه که امسال سرما نخوردم! شده ۲۹ اسفند سرما می‌خورید که هم تو اون سال سرما خورده باشین هم عید کوفت‌تون بشه :))


معمولا فیلم‌هایی که از رو کتابا ساخته می‌شن، شبیه کتابه درنمیان و خیلی وقتا به همین خاطر تو ذوق می‌زنن. ولی من امروز فیلم برادران سیسترز رو دیدم و ازش خوشم اومد. شاید چون دو سه سال پیش کتابشو خوندم و وقایعش خیلی یادم نمونده بود :)) یا شایدم چون واقعا قشنگ ساختنش.

فیلم وسترن‌طوره! و تو حدودای سال ۱۸۵۰ می‌گذره. دو تا برادرن (فامیلی‌شون سیسترزه!) که برا یکی کار می‌کنن و آدم می‌کشن و اینا. این بار دنبال یه آدمین که راهی برای به دست آوردن طلا پیدا کرده و کم‌کم خودشونم درگیر ماجرا می‌شن. دیگه خودتون برید ببینید (یا بخونید) که حرص و طمع آدمو به کجا می‌کشونه :) غیر از این قضیه‌ی طمع‌کاری نکته‌ی دیگه‌ش تغییریه که شخصیت‌ها در طول داستان پیدا می‌کنن. خلاصه که تهش قابلیت درآوردن اشک رو هم داره.

John Morris: I left my family out of hatred and that my father was the person I despised most in this world. I despised everything about him. I sincerely thought I had been freed of all that until tonight. Listening to you, what do I realize? That most of the things that I thought I'd been doing these past years, freely the opinions that I thought I had of my own volition were in fact dictated by my hatred towards that man. .

 : 

The Sisters Brothers

دیدن فیلم ترغیبم کرد که دوباره برم سراغ 

کتابش. ولی فعلا شصت تا کتاب مونده رو دستم و حتی دنیای سوفی رو هم که می‌خواستم از کتابخونه‌ی خاله‌م بیارم تهران، نیاوردم :( عوضش به شما پیشنهاد می‌کنم برید کتابشو بخونید یا فیلمش رو ببینید. :)

پ.ن. تازه 

جیک جیلنهال هم تو فیلم بازی می‌کنه (دیالوگ بالا از ایشونه!) و به نظرم اگه نقش چارلی سیسترز (سمت چپ توی عکس) رو هم به کریستین بیل می‌دادن دیگه عالی می‌شد :دی

پ.ن۲. کلی از کتابای خوبی که خوندم رو مدیون کتاب‌خونه‌ی خاله‌م هستم!


تا الان تو این هفت هشت تا عید دیدنی‌ای که رفتم هیچ کدوم آجیل جزو پذیرایی‌شون نبوده (به جز یه جا که دیروز رفتیم، و یه جا که پیچوندم و وقتی فهمیدم آجیل دادن پشیمان و نادم گشتم!)، خودمونم نگرفته بودیم. جالب اینجاست که چندتاشون اتفاقا خونواده‌های باکلاس و پولداری به حساب میان! ولی قضیه اینه که تو با این حرکت همراه باشی. نه این که بخوایم رسوم نوروز رو کمرنگ کنیم (یکی تعریف می‌کرد یه راننده تاکسی‌ای می‌گفته این نه به آجیل رو ا گفتن که نوروز رو کم‌کم حذف کنن!) بلکه از این جهت که بگیم آجیل ااما یه جزء ثابت مهمونیای عید نیست که هر چی گرونش کنن ما هم حتما بریم بخریم.

چند روز پیش خونه‌ی یکی از همون اقوامی بودیم که آجیل نذاشته بودن. موقعی که رفته بودن چایی بریزن یهو زیر مبل یه کاسه آجیل به چشم‌مون خورد! کلی خندیدیم و شوخی کردیم سرش :)) ولی بعد بحثمون جدی شد و گفتیم خب شاید دلشون خواسته بخرن برا بچه‌ها و نوه‌هاش که جمع میشن و حالا این کاسه جا مونده. و اتفاقا کار درستیه که جلوی مهمون نمی‌ذاره که اون طرف تو رودروایسی قرار نگیره که حالا متقابلا منم باید بذارم و چه و چه.

اما یه بحث مهم‌تر اینه که حالا اگه یه جا به ما آجیل تعارف کردن چی کار کنیم؟ :)) می‌بینید که بحث خیلی جدی شده :دی

فکر می‌کنم درستش اینه که اگه با خودت تصمیم گرفتی امسال مثلا تهیه‌ی آجیل به عنوان پذیرایی رو تحریم کنی، پس باید خوردنش تو مهمونی‌های دیگه رو هم تحریم کنی!

گرچه من دیروز نتونستم جلو خودمو بگیرم و دو سه تا پسته خوردم :| از اول عید هیچ‌جا آجیل نداده بودن خب :))

+ بعد از ده روز بالاخره سرماخوردگیم افتاده تو سراشیبی خوب شدن :)) خوبیش این بود که باعث شد خیلی پرخوری نکنم تو تعطیلات :دی

+ دیشب بالاخره برگشتیم تهران. حقیقتا هیچ‌جا اتاق خود آدم نمیشه :)

+ پرسپولیسی‌های مجلس کجا نشستن؟آرام


ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.

بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.

خاطرات دور این مدلی‌ان، نه؟ از یه جایی به بعد آدم شک می‌کنه به واقعی بودن‌شون.

بگذریم، شما سیزده‌به‌درتون رو چطور گذروندید؟

‌پ.ن. عجیبه که با اینکه هنوز سه روز تعطیلی داریم، بازم غروب سیزده برام دلگیر می‌نمود!

پ.ن۲. بسیار خرسندم که بعد از چند سال، امروز دیگه تو اینستا شعر "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" به چشمم نخورد!

پ.ن۳. دروغ سیزده دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟ بعضیا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ن؟

+ عید مبعث رو خیلی زیاد تبریک میگم یکی‌تون شیرینی بیاره پخش کنه :دی


دیروز یهو به سرم زد برم توییتری جایی، بگم ظاهرا هوشنگ ابتهاج اینستاگرام نصف ایرانیا رو هک کرده، که تو هر پیچی میری یکی

این ویدیو رو پست یا استوری گذاشته.

ولی بعد می‌دونی ذهنم چی با خودش خیال‌پردازی کرد؟

گفتم شاید یکی مخصوصا اینو پخش کرده. تیر خلاصشو زده برای رسوندن آخرین پیامش به اونی که رفته. اونی که کتاب‌خونه‌ش پر از کتاب شعر بود. که بلد بود یه لبخند رندانه بزنه و با یه بیت شعر جواب حرفاشو بده. که هر وقت می‌رفت تو فکر و دست‌شو می‌زد زیر چونه‌ش و خیره می‌شد به یه جای نامعلوم -می‌خواست دیوار باشه یا غروب از پشت پنجره-، زیر لب یه شعری زمزمه می‌کرد. و از بین شاعرا، سایه رو بیشتر دوست داشت، از اون بیشتر می‌خوند. اما حالا رفته. و همه دارن یه جوری کمک می‌کنن این پیام آخر بهش برسه. بلکه بدونه نیومده و دیر شده. همین.

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم

دریچه آه می‌کشد

تو از کدام راه می‌رسی

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و

دیر شد.

پ.ن. ای وای از اون "همین"‍ی که خود هوشنگ ابتهاج آخر ویدیو می‌گه. :)

پ.ن۲. و این یکی که می‌گه:

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است


سلام :)

۱) با آخرین روزای تعطیلات چه می‌کنین؟ :دی من که برای فرار از استرس کارای دانشگاه همه‌ش میرم بیرون می‌گردم، ولی زیر بار شروع کردن کارام نمیرم :)) می‌خوام تا می‌تونم از تعطیلاتم استفاده کنم!

۲) خیلیا هستن که تو وبلاگاشون به طرق مختلف فیلم و کتاب و چیزای دیگه رو معرفی می‌کنن. منم خیلی وقتا این کارو کرده‌م. چند روزه تو چند تا وبلاگ دیدم دوستان دراین‌باره مطلب نوشتن. می‌دونم نباید زیاد به خودم بگیرم و اینا، ولی بهانه‌ای شد که یه چیزی رو توضیح بدم. (به بقیه کاری ندارم، خودمو دارم میگم؛) این که من میام کتاب یا فیلمی رو معرفی می‌کنم، به این دلیله که اون اثر رو دوست داشتم و حس خوبی ازش گرفتم، و حالا هم دوست دارم اون تجربه رو با بقیه به اشتراک بذارم، هم این که خلاصه‌ای ازش رو یه جا داشته باشم که بعدها بتونم برگردم بهش چیزی یادم بیاد. وگرنه نه خودمو آدم فرهیخته‌ای می‌دونم که راجع به هر کتاب یا فیلمی نظر بدم، نه صاحب‌نظر که بیام هر چیو خوندم به بقیه پیشنهاد کنم. حواسمَم هست صرف خوندن چهار تا رمان ادعایی نداشته باشم. اینا همه‌ش سرگرمیه. این از من :)

۳) کسی اینجا از

Inoreader استفاده می‌کنه که منو یه راهنمایی کنه؟ یه سری از وبلاگا رو توش ذخیره کردم ولی موقعی که آپدیت میشن، اونجا هیچ اتفاقی نمیفته که من بفهمم :|


سلام :)

این دو روز همه‌ش درگیر این بودم که چرا نمی‌تونم به اینترنت وصل بشم :| امروز از یه دوستم پرسیدم تو می‌تونی به نت دانشگاه وصل بشی؟ گفت منم نمی‌تونستم، restore کردم. اول فکر کردم میگه restart ولی همون restore منظورش بود. یعنی تا جایی که یادمه همه‌چیز پاک میشه :)) شانس آوردم اومدم خونه باز پرسیدم و فهمیدم تنظیمات پروکسیِ براوزر برا خودش تغییر کرده، وگرنه الان داشتم از اول همه چیزو نصب می‌کردم :| غلط نکنم کار فری‌گیته که نه تنها وصل نمیشه، خراب‌کاری هم می‌کنه. :|

خلاصه گفتم که اگه برا شما هم پیش اومد و اولین راه حلِ ۹۹ درصد تضمینیِ restart کردن جواب نداد (:دی)، شاید مشکل از تنظیمات پراکسی‌تون باشه. [ببین پست آموزشی هم بلدم بذارم براتون :)) ]

علاوه بر مشکل نبود اینترنت، این چند روز گلودردم برگشته و گوشم رو هم بی‌نصیب نذاشته بود. از طرفی باید یه مشت ویس رو پیاده می‌کردم (ینی تو عید حتی همین کارم نکردم! :دی) و هدفون در حالت عادیش هم طولانی‌مدت اذیتم می‌کنه. حالا چی کار کردم؟ اومدم هدست مامانمو قرض گرفتم دارم باهاش آهنگ گوش می‌دم جای ویس :)) [اموجی کوباندن دست بر سر]

ولی خب امروز موفق شدیم تاریخ تحویل تکلیفی رو که اون ویس و اینترنت رو براش لازم داشتم، عقب بندازیم و الان خوشحالم! :))

دو روز اولِ بعد از تعطیلات شما چطور گذشت؟ خوب بود؟

ساعت خواب شما هم مثل من هنوز به حالت عادی برنگشته؟ :))

+ آدم با خودش میگه پست صدم وبلاگش باید یه محتوای خاصی داشته باشه، ولی تهش همین شد انگار :)) ؛-) (عنوان هم چون نداشتیم، این شد!)


راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز. :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (

جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش،

گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am.

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم.


بسم الله الرّحمن الرّحیم

یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ »

ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته؟

(سوره‌ی انفطار، آیه‌ی ۶)

دیشب که اوج گوش‌درد و گلودردم بود یهو یاد این آیه افتادم. که چقد گاهی ما خودمونو بزرگ می‌بینیم ولی حتی با یه سرماخوردگی یا حساسیت ساده اینطور از پا میفتیم. خلاصه خطاب به خودم که: حواست باشه!

الان خیلی بهترم خدا رو شکر. همون دیشب رفتم دکتر، قطره و قرص و شربت داد. بعد انگار شربتش توش یه چیزی از گیاه تریاک داره :دی اصن یه حال خوبی داره خوردنش :)) (قشنگ فضای معنوی رو پروندم!)

ضمنا دیشب مامانم پاستا درست کرده بود و خب تقریبا نتونستم ازش لذت ببرم :(( برا همین به عنوان عیدی، به جای شیرینی پاستا آوردم بخوریم! نفری یه بشقاب بکشید قشنگ، تعارف نکنین :))

پ.ن. عیدهای ماه شعبان و ولادت‌های این سه روز مبارک همگی باشه :)


۱) بدی گرفتگی گوش می‌دونین چیه؟ تو سالن مطالعه که اصولا نباید بلند حرف زد، وقتی کسی باهات حرف می‌زنه نمی‌شنوی کلا :)) یه جاها می‌پرسی چی؟ بقیه‌شم با لب‌خونی سعی می‌کنی بفهمی. یه جا‌ها هم الکی میگی نمی‌دونم یا سر ت می‌دی! بستگی داره حالت چهره‌ی طرف شکل سوال پرسیدن باشه تایید خواستن! :دی خلاصه که اوضاعیه :))

۲) یه میز دلخواهی هست تو سالن مطالعه، مدت‌ها بود پر از وسیله بود و صاحبم نداشت :| هستن بعضیا که وسیله‌شونو میذارن رو میزها ولی هر روز هم میان، ایشون نبود کلا، از قبل عید آمارشو دارم! :)) همه‌ش دلم می‌خواست یه یادداشت بذارم که دوست عزیز، اینجا انباری شما نیست! قشنگ حالت انباری داشت‌ها! از کتاب و کاغذ بگیر تا بسته‌ی بیسکوییت و دو تا بطری آب معدنی :)) خبر خوب این که یکی دو روزه خلوت شده، فقط کتاب و کاغذاشو گذاشته یه کناری. منم امروز رفتم نشستم ^_^ ولی هنوز دلم می‌خواد بفهمم طرف کی بوده :/

۳) یکی هم بود ادعای متلب‌ش می‌شد، الان کد پایتونشو زده و مثل آهو در متلب گیر کرده :| (مدیونید فکر کنید خودمو میگم!)

۴) دیروز شیش ساعت پشت در دفتر دکتر ماهی ایستادم و وقتی ملت زودتر از من می‌رفتن تو مقاومتی نکردم، چون وقتی بدونم کسی پشت در منتظره، هول میشم همه‌ی سوالامو نمی‌پرسم. :| آخر سر رفتم تو و با خیال راحت نشستم همه سوالامو پرسیدم. وقتی اومدم بیرون دیدم ویسی که گرفتم شده ۳-۴ دقیقه :| اون همه حرف زدیم بابا :| فکر کنم کارم از بقیه کمتر طول کشید و حق داشتم بین مریض. یعنی بین دانشجو برم حتی :/

۵) با دوستم امروز راجع به ارائه‌ی سمینار فردا صحبت می‌کردیم، گفت من نمی‌رسم امشب باید برم فیلم ببینم! پیش خودم گفتم لابد می‌خواد بره سینما. بعد معلوم شد گیم آو ترونز می‌خواد ببینه :)) اونم نه این فصل جدیدش که نمی‌دونم الان اومده یا نه، فصل دوئه، می‌خواد زودتر خودشو برسونه :))

البته نخندم بهش. شرط می‌بندم همین الان که من بیخیال سمینار نشستم پست می‌نویسم، اون داره کارای ارائه‌شو می‌کنه.

۶) دعا کنید دندون‌پزشک عزیز کاری به کار دندون عقلام نداشته باشه :(


خب احتمالا این روزا همه‌تون درباره‌ی اولین عکسی که از یه سیاه‌چاله گرفته شده شنیدین. می‌خواستم یه کم در موردش بنویسم اما دیدم شروعش که کنم دیگه طولانی میشه و ممکنه از حوصله‌ی جمع خارج باشه. ضمنا منم اطلاعاتم خیلی زیاد نیست و هر چی بگم تو مطالب و ویدیو‌های دیگه پیدا میشه. پس فقط یه چیز میگم و رد میشم!

یه خانومی به اسم

کیتی بومن تو این پروژه مشارکت داشته که اگه پیگیر این قضیه بوده باشین، عکسشو زیاد دیدین این روزا. ایشون الگوریتمی رو طراحی کرده که به کمکش تونستن از داده‌هایی که از تلسکوپ‌ها به دست آوردن به تصویر سیاه‌چاله برسن (که البته خود تهیه و پردازش داده‌ها هم کلی داستان داشته):

یه جا نوشته بود کیتی ۲۹ سالشه، و من به این فکر افتادم که من وقتی ۲۹ سالم بشه چه کار موثری انجام داده‌م. امروز

ویدیوی سخنرانی تدِ کیتی رو دیدم که درباره‌ی نحوه‌ی کارشون توضیح می‌داد. ویدیو برای پاییز ۲۰۱۶ بود! خب منم طبیعتا انتظار نداشتم این پروژه تو چند هفته انجام شده باشه! (حتی توی ویدیوی

پیج مجله‌ی نجوم، آقاهه انگار می‌گفت فقط انتقال داده‌ها از تلسکوپی که تو قطب جنوب بوده یه سال طول کشیده!) ولی انگار این برام یه تلنگر بود که عزیزم! اگه می‌خوای تو چند سال آینده یه کار موثر بکنی، از الان باید شروعش کنی!

یا اینطور بگم: کاری که الان شروعش کنی شاید طول بکشه نتیجه بده، ولی عجله نکن، بالاخره به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی :)

پ.ن.

یه عکس دیگه هم که این روزا زیاد دیده میشه، عکس مارگارت همیلتون در کنار کیتی بومنه. (

مارگارت همیلتون مدیر تیم طراحی سیستم پرواز آپولو بوده که اولین انسان باهاش به ماه رفته.) خیلیا این عکسو برای معرفی زن‌هایی که تو این کارای بزرگ فضایی نقش داشتن گذاشتن. فیلم

Hidden Figures هم چنین موضوعی داره و تصمیم داشتم هر وقت دیدمش بیام معرفیش کنم، ولی دیدم این پست مناسب‌تره براش. معرفی این فیلمو می‌تونید تو

این پست وبلاگ چارلی بخونید. (اگه دیده بودمش بازم زیاده‌گویی نمی‌کردم و ارجاعتون می‌دادم به همون پست :) )


خب جهت اینکه خیلی از گوش و حلق داغون، پروژه‌ای که دیر فرستادم، دوستان عزیزم، کراش‌هام، آنتی‌کراش‌هام و **ناله‌های روزانه‌ی دیگه نگم، بیاید یه ذره از کتاب صحبت کنیم.

اولا اینکه:

مدتی طولانی درباره‌ی زندگی پرماجرا و برجسته‌اش برایم حرف زد. در دوران جنگ یکی از چند زنی بود که بی‌خبر از همه‌جا در مسابقه‌ی جدول کلمات متقاطع شرکت کرده بودند و وقتی برنده شده بودند کاشف عمل آمده بود که جایزه‌شان شرکت در جنگ است. آن‌ها را در روستایی کوچک مستقر کرده بودند تا به آلن تورینگ و گروه ریاضی‌دان‌های زیرنظرش کمک کنند رمزهای ماشین انیگمای نازی‌ها را بیابند. همان‌جا با آقای ئیگلتون آشنا شده بود. حکایت‌های فراوانی درباره‌ی جنگ و همین‌طور درباره‌ی ماجرای مشهور مسمومیت و مرگ آلن تورینگ تعریف کرد.

جنایات نامحسوس - گی‌یرمو مارتینس

قضیه چیه؟ چرا همه‌ش داره تو کتابا به آلن تورینگ اشاره میشه؟! (

دفعه‌ی قبل) یه بار دیگه اسمشو ببینم هشتگ می‌زنم براش! :دی

ضمن این که کتابش خوبه. هم جنایی و معماییه هم یه جاهایی درباره‌ی یه سری مفاهیم عمیق پشت ریاضیات حرف می‌زنه و چیزایی که ریاضی‌دانای تو کتاب باهاش درگیرن. تموم نشده هنوز، چون این چند روز خونه نمی‌بردمش و فقط تو دانشگاه یه وقتا می‌خوندمش.

دوما اینکه: تو کتابخانه همگانی اپ طاقچه یه دوماهی عضویت رایگان بردم (!) و الان دارم یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از نویسنده‌های آلمانی می‌خونم به اسم

گرگ‌ها بازمی‌گردند. (توی گودریدز نبود و خودم اضافه‌ش کردم! اولین باری بود کتاب اضافه می‌کردم، اگه مشکلی داشت بگین.) قبل از اینم یه مجموعه داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوندم. کلا داستان کوتاه خوبه، ولی به نظرتون داستان کوتاه که می‌خونیم بعدش چی باید بشه؟ به نظرم تاثیرش از مثلا یه رمان کمتره. چی کار باید بکنیم؟ اصلا کاری باید بکنیم؟

پ.ن. روز جوان مبارک همه‌ی جوونا باشه :)


۱-۱) چرا اونی که می‌خوای ببینی غیبش زده، ولی اونایی که دوست نداری ببینی تو جاهایی که انتظارشو داری یا نداری جلوت ظاهر می‌شن؟

۲-۱) کاش بتونم به مرحله‌ی بی‌تفاوتی برسم. وقتی از کسی متنفری بازم طرف به شکل آزاردهنده‌ای تو ذهنت رفت‌وآمد داره.

۱-۲) دیروز تو فاصله‌ای که وقت گرفتیم و منتظر بودیم دکتر بیاد، با پدر رفتیم همون‌طرفا دور بزنیم. تابلوی امام‌زاده‌ای که اون اطرافه رو دیدیم و گشتیم پیداش کردیم. جای جالبی بود. خود امام‌زاده کوچیک و خلوت بود ولی محوطه‌ی بزرگی داشت.

‌۲-۲) تخلیه‌ی گوش درد داره یه کم. وسطش به خودم گفتم باز خوبه این دفه تنها نیومدم. :)

۱-۳) وقتی بقیه حالشون بده، یکی هست که به خاطر دوستش حاضر باشه با وجود خستگی و روز شلوغی که داشته باهاش بره بیرون. ولی وقتی نوبت ما میشه این تهران نیست، اون مهمون داره، بقیه حتی جواب نمی‌دن. گله‌ای نیست. مخصوصا این‌که حتی شک دارم با بیرون رفتن باهاشون حالم بهتر بشه. :/

۲-۳) موقعی که این به اون گفت با مرام و اونم گفت درس پس می‌دیم، می‌خواستم بگم مرام؟ همین ایشون

یه بار منو طوری کاشت که با اینکه دوستی‌مون سر جاشه ولی دیگه به خودم اجازه نمی‌دم برم باهاش برنامه‌ی دو نفری بذارم.

‌‌

‌۴) یعنی هیشکی نظری درباره‌ی داستان کوتاه خوندن که تو

پست قبل گفتم نداشت؟ :/

۱-۵) نمی‌دونم چقدر از این حال نامیزون روحی و جسمی دست خودمه. ولی اون بخشیش که دست خودمه رو نمی‌خوام بذارم به اردیبهشت بکشه. حتی به یه ساعت دیگه هم نباید بکشه!

۲-۵) می‌خوام از اردیبهشت بولت‌ژورنالم رو شروع کنم. و چه اهمیتی داره که براش دفتر مخصوص نخریدم، به اندازه‌ی

این عکسا رنگی و خوشگل نیست، از اول سال نبوده و شاید پیوسته هم ادامه‌ش ندم؟ (تو پست بعد بیشتر ازش میگم.)


سلام. تو پست قبل گفته بودم میام اینجا از بولت ژورنال و اینها میگم. یه کم طولانی شدش ببخشید :)

‌[فقط چون ممکنه تا آخر نرین به جای پی‌نوشت اینجا ازتون می‌خوام که اگه تونستین یه فاتحه برا پدر دوستم بفرستین :( ]

من اصولا عادت به نوشتن و ثبت کردن کارهام دارم. چه تو وبلاگ باشه چه تو دفتر، شکل خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشه یا لیست کردن کارهای روزانه یا هفتگی باشه. در همین راستا اول تابستون ۹۷ گفتم هبیت ترکر۱ رو امتحان کنم. خیلی شنیده بودم ملت بولت ژورنال۲ درست می‌کنن ولی حوصله‌ی دنگ و فنگ اونو نداشتم! هبیت ترکر جدولیه که شما برای یه بازه‌ی مثلا یک ماهه تشکیل می‌دین و یک سری کار رو تعیین می‌کنید که توی اون بازه انجام بدین تا کم‌کم براتون تبدیل به عادت بشه. البته من هدفم این نبود که حتما بعد از اون بازه اون عادت رو ادامه بدم، همین که یه کارو بتونم سی روز پشت سر هم انجام بدم کافی بود. سه ماه تابستون چون خیلی علاف بودم این کارو شروع کردم که یه کم بازده داشته باشم! بعد ولش کردم تا اواسط آذر که باز یه جدول کشیدم و بعد هم برای بهمن و اسفند.

اولش خیلی کارم نظم نداشت. شاید نزدیک ۲۰ مورد چیز می‌نوشتم و اصراری هم نداشتم حتما هر روز همه رو انجام بدم. خیلیاش هم انجام‌دادنی نبود؛ مثلا ثبت کردن زمان استفاده از گوشیم۳ بود که اونم خودمو مجبور نمی‌کردم زیر یه زمان خاص نگهش دارم. کارها هم که زیاد باشن نمی‌تونی تمرکز کنی و همه‌شون رو حتما هر روز انجام بدی، حتی اگه تابستون باشه!

از بهمن تصمیم گرفتم مواردی که می‌خوام انجام بدم رو محدودتر کنم و عوضش تمام تلاشمو کنم همه رو هر روز انجام بدم. اینایی که میگم کارهای شاقی هم نیستن. مثلا یه مورد این بود که روزی چند تا لغت زبان بخونم. یا یکیش این بود که هر روز یه لیوان شیر بخورم! (چون خیلی با لبنیات میونه‌ی خوبی ندارم، اینو گذاشته بودم.) بیشترشون همین‌قدر ساده بودن ولی وقتی شبایی که خیلی خسته بودم بازم خودمو مجبور می‌کردم تا فلان کار کوچیک رو انجام ندم نخوابم، و وقتی می‌نشستم خونه‌هاشونو علامت می‌زدم، حس خوبی می‌گرفتم که تونستم امروز یه سری کار رو انجام بدم.

بنابراین بعد از جدولای تابستون و آذرماه، بهمن و اسفند به این شکل گذشت و منو به دستاورد "مرتب انجام دادن یه سری کار مشخص تو یه بازه‌ی زمانی" در سال ۹۷ رسوند!

نمی‌دونم کتاب

تخت‌خوابت را مرتب کن» رو خوندین یا نه. حرفای یه افسر بازنشسته‌ی نیروی دریایی آمریکاس، که از یه سری کارها و فشارهایی که تجربه‌شونو داشته، به‌خصوص تو شیش ماه آموزشی اول کارش، میگه چه درس‌هایی میشه برای زندگی گرفت. خیلیاش عادات رفتاریه، ولی عنوان فصل اولش اینه: اگه می‌خوای جهان رو تغییر بدی از تخت‌خوابت شروع کن. و حرف حسابش چیه؟ از متن سخنرانی آخر کتاب براتون می‌ذارم:

اگر هر روز صبح تخت خود را مرتب کنید، اولین وظیفه‌ی روزانه‌تان را کامل کرده‌اید. این کار به شما نوعی حس غرور می‌دهد و شما را تشویق می‌کند تا پشت سر هم وظایف دیگر را انجام دهید. در انتهای روز، همین وظیفه‌ی تکمیل‌شده به چندین وظیفه‌ی کامل منتهی خواهد شد. مرتب کردن تختخواب همچنین تاکیدی بر این حقیقت است که کارهای کوچک در زندگی اهمیت دارد.

اگر نتوانید کارهای کوچک را درست انجام دهید، هرگز نخواهید توانست کارهای بزرگ را انجام دهید. اگر به‌طور اتفاقی روزی سیاه داشتید، در بازگشت به خانه به تختخوابی برمی‌گردید که آن را مرتب کرده‌اید و این تخت مرتب انگیزه‌ی فردای بهتر را به شما می‌دهد.

اگر می‌خواهید دنیا را تغییر دهید، با مرتب کردن تختخواب، روزتان را شروع کنید.

تختخوابت را مرتب کن - ویلیام اچ. مک‌ریون

من از این ایده خوشم اومد و باید اعتراف کنم تا قبل از این به مرتب کردن تخت اعتقادی نداشتم!‌ (با این منطق که وقتی بعدازظهر یا شب دوباره می‌خوام برم زیر پتو چرا زحمت بکشم مرتبش کنم؟ :دی) ولی شهریور این کار رو تو جدولم اضافه کردم و جزو کارایی شد که بدون این که بعدا دوباره بخوام انجام‌دادنش رو دنبال کنم، خدا رو شکر برام عادت شد :))

در کل می‌خوام بگم به نظرم رسید این مدل عادت‌ها رو خوبه که بتونیم تو خودمون ایجاد بکنیم.

چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اردیبهشت بولت ژورنال رو امتحان کنم. بولت ژورنال گسترده‌تره و از مشخص کردن هدف‌های ماهانه شروع می‌شه تا برنامه‌ریزی هفتگی و ثبت کردن کارای مختلف دیگه. می‌تونه شامل هبیت ترکر یا ثبت کردن حس و حال هر روز (مود ترکر۴) هم بشه. سرچ که بکنید عکسای خوشگلی از دفترهای بولت ژورنال میاد که ملت با کلی سلیقه برا خودشون درست کردن. 

این لینک توضیحات خوب و کامل‌تری درباره‌ش داده.

من زیاد به خودم سخت نگرفتم. وسط یکی از دفترام که خصوصی‌تره چند صفحه رو بهش اختصاص دادم. صفحه‌ی اول هدف‌ها و کارهایی که این ماه باید بهشون برسم رو نوشتم. صفحه‌ی دوم تقویم این ماه رو کشیدم و قراره حالت مود ترکر داشته باشه (هرچند هنوز باهاش مشکل دارم که چطور از حالات مختلفی که توی روز داریم میشه برآیند گرفت). صفحه‌ی سوم هبیت ترکره و دو صفحه‌ی بعدی هم ثبت یه سری چیزای دیگه مثل کتابا یا عنوان مطالب جدیدی که خوندم. تا الان که خوبه و راضیم! شاید بعدا اومدم باز هم ازش نوشتم و عکس و اینا گذاشتم.

‌شما هم از این کارا و این مدل برنامه‌ریزیا می‌کنین؟


1) Habbit Tracker

2) Bullet Journal

۳) من با نرم‌افزار Quality Time این کارو انجام میدم که برای اندرویده.

4) Mood Tracker


۱) صبح یه مسیری رو که همیشه با اتوبوس میرم، پیاده رفتم. عجب هوای خوبیه این روزا! گفته بودم نمی‌ذارم حالم تو اردیبهشت بد باشه :)

+ نزدیک نیم ساعت راه رفتم همه‌ش شد ۳۲۰۰ قدم! :/ Seriously؟!

۲) دیروز رفتم مجلس ختم پدر دوستم. اولین باری بود که تنهایی ختم کسی می‌رفتم و این یه مقدار ترسناک بود، انگار اینم داره میگه دیگه بزرگ شدی!

چند تا دیگه از دوستا هم بودن. هم به خاطر جو مجلس و هم شاید به خاطر فاصله‌ای که این چند وقت به خاطر مشغله‌های همه‌مون بین‌مون افتاده، خیلی تمایلی نداشتم با تک‌تک‌شون بشینم سر صحبتو باز کنم. (از این لحاظ که آدم دلش نمی‌خواد همیشه اون باشه که اول سر صحبتو باز می‌کنه و این چیزا!)

+ یه مسئله‌ای هم ذهنمو از دیروز دوباره مشغول کرده ولی نمی‌دونم چطور بنویسمش که زیاد قضاوت نشم! پس بگذریم فعلا.

۳) میگم بیاین تا بازار داغه ما هم کپشن و پست‌هامون رو جمع کنیم، کتاب چاپ کنیم دور همی! :)

+ البته من از مطالب کتاب مذکور یه عکس فقط دیدم و فکر می‌کنم درست نباشه تا وقتی به کل کتاب یه نگاه ننداختم، قضاوتش کنم. ولی سلبریتی اینستا بودن چه می‌کنه واقعا!


امروز به خودم قول داده بودم بعد از دندون‌پزشکی اگه خیلی درد و اینا نداشتم، تنهایی برم نمایشگاه کتاب. ترمیمِ بعد از عصب‌کشیِ سه‌شنبه رو می‌خواست انجام بده و نامرد دیگه بی‌حسی نزد :| فحش بود که تو دلم می‌دادم بهش :/ تازه می‌گفت دروغ می‌گی که درد داشتی، عصبشو کشیدیم دیگه درد نمی‌گیره که :/

البته خدا رو شکر برعکس سه‌شنبه، امروز دکتر بوی سیگار نمی‌داد! ولی مثل سه‌شنبه باز وسط کار با دستیارش در مورد دست آسیب‌دیده‌ش صحبت می‌کرد. نمی‌دونم چه اصراریه موقعی که دستش تو دهن مریضه بگه این انگشتم پارسال آسیب دید، این دستم امسال :|

بگذریم! کارم زود تموم شد و یه ژلوفن انداختم بالا D: و راه افتادم سمت ایستگاه مترو به طرف نمایشگاه کتاب!

الان داشتم یه حساب کتاب می‌کردم چون خیلی سرم تو حساب کتابه D: دیدم در مجموع برای خرید ۱۹۰ تومن (۸ تا کتاب)، ۹۶ تومن هزینه کردم! (۹۰ تومن برای بن ۱۵۰ تومنی داده بودم و از اون‌طرف تخفیف غرفه‌ها هم باعث شد ۱۹۰ تا حدود ۱۵۵ بیاد پایین) یه حس پیروزی کاذبی بهم دست داده اصلا! آرام

اولین کتابی که خریدم 

انسان‌ها (مت هیگ) بود. تو

این پست درباره‌ی کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم از همین نویسنده گفته بودم. انسان‌ها معروف‌تره و مسئول غرفه تعجب کرد من اول اون یکی رو خوندم :)) ضمنا مسئول غرفه بهم 

نایب‌پیشکار ماینر، کتاب جدید پاتریک دوویت (نویسنده‌ی برادران سیسترز) رو هم نشون داد ولی من به وسوسه‌م غلبه کردم و گذاشتمش تو لیستم که بعدا گیرش بیارم! (الان که فکرشو می‌کنم به نظرم یارو شبیه همون فروشنده‌ی شهرکتابی بود که ازش چگونه زمان. رو خریده بودم.)

بعدتر رفتم نشر نیماژ گفتم 

سگ سفید از رومن گاری رو می‌خوام. طرف کتابو برام آورد و بعد سه تا کتاب دیگه رم بهم معرفی کرد: 

کفشدوزک (دی.اچ.لارنس)، 

زوکرمن رهیده از بند (فیلیپ راث)، سومی‌شم یادم نیست! در نهایت کتاب رومن گاری رو بیخیال شده و اون دو تا رو گرفتم!

این وسط چند تا کتاب دیگه هم خریدم ولی آخرین کتابی که گرفتم 

ویکنت دو نیم شده (ایتالو کالوینو) بود. از اوناس که حس می‌کنم کتاب منو پیدا کرده. چند روز پیش 

لیست کتاب‌هایی که پارسال 

آقاگل تو وبلاگشون منتشر کرده بودن رو نگاه می‌کردم و این کتاب یکی از اونایی بود که توجهمو جلب کرد. ضمنا عید از کتاب‌خونه‌ی خاله‌م به کتاب کمدی کیهانی از همین نویسنده یه نگاهی انداختم و آوردمش تهران (که هنوز نرسیدم بخونمش). امروز برای تموم کردن بن کتاب رفتم نشر چشمه‌ی شلوغ و دنبال یه کتاب کم‌حجم و ارزون می‌گشتم که چشمم خورد به

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه‌راه است؛ باز هم از رومن گاری. اگه می‌خریدمش بازم ته بن یه ذره می‌موند ولی دیگه چیز به درد بخوری ندیدم. این کتاب رفت تو صف صندوق که یهو چشمم به ویکنت دو نیم شده افتاد! به آقاهه گفتم میشه اونو به جای این بدین؟ :)) و خب اینطوری شد که امروز انگار قسمت نبود چیزی از رومن گاری بگیرم!

ضمنا عصر کتاب

جنایات نامحسوس رو هم تموم کردم و به نظرم خیلی خوب بود! یه ذره حسرت خوردم که چرا موقعی که تو نشر چشمه دیدمش نخریدم که برا خودم هم داشته باشمش :)) بعدا میام بیشتر ازش میگم.

در پایان ذکر این نکته لازمه که تنهایی نمایشگاه کتاب رفتن بهم چسبید! راحت راه خودمو می‌رفتم و دنبال کتابایی که می‌خواستم می‌گشتم. آخرشم برا خودم بستنی عروسکی خریدم! D:

ولی انصافا سال دیگه از اول نباید بن بگیرم. پولش یه بحثه، این که جا ندارم برا کتابا یه بحث دیگه :(


امروز دوباره رفته بودم دندون‌پزشکی. اولش اومد بگه بی‌حس نمی‌کنم، منم که از

ترمیم هفته‌ی قبل تجربه‌شو داشتم گفتم نه. اونم نامردی نکرد سه تا آمپول بی‌حسی زد :دی (سه تا دندون بغل همو می‌خواست پر کنه.)

ترمیم از عصب‌کشی بدتره آقا :/ دندون پایین هم از دندون بالا سخت‌تره برعکس چیزی که فکر می‌کردم. همه‌ش زبونم مزاحم دکتر بود :|

اون دفعه که عصب‌کشی کرد گفتم عصبو نشونم داد؟ نگفتم! وسط کار یه چیز زردی گرفت تو هوا نشونم داد گفت می‌دونی این چیه؟ با اون همه وسیله‌ی تو دهنم از خودم یه صدایی درآوردم به معنیِ: چیه؟ گفت عصبته! گفت اگه بذاریش زیر میکروسکوپ قشنگ شکل سوزنیش دیده میشه. ولی بی‌ادب انداختش دور نداد که برم بذارم زیر میکروسکوپ :(

حالا بحث عصب که شد، اون وسط من یاد شبکه عصبی افتاده بودم و کلاس هوش مصنوعی بعدازظهرم. :/

امروز کارم که تموم شد این خانومه که انگار مدیر اونجاس گیر داده بود فردا بیا دو تا از عقلاتو بکش. کل دندونای آدمو لیست می‌کنن که دهن آدمو. نونوار کنن :| با بدبختی فعلا پیچوندمش و عوضش برا پنج‌شنبه وقت ترمیم گرفتم. بهشونم گفتم ماه رمضون نمی‌خوام بیام!

پنجشنبه هم می‌خوام کارم که تموم شد کلینیک‌شونو پشت سرم بفرستم هوا :/ به تأسی از آقامون جوکر!

پ.ن. یه بحث جالبی شد امروز سر هوش مصنوعی که بی‌ارتباط به پست قبل نیست. ولی دیدم به فضای این پست نمی‌خوره (شبکه عصبی هم نیست :)) )، بعدا با تمرکز بیشتر می‌نویسمش.


دفعه‌ی قبل یه سال و نیم پیش بود. تو کوچه بودم و در راه خونه که از دبیرستانم بهم زنگ زدن و ازم خواستن اگه فلان تایم وقت دارم برم مدرسه که برای بچه‌های پیش‌دانشگاهی در مورد رشته‌م توضیح بدم. به نظرم کار خوبی اومد و با اینکه اعتماد به نفس‌شو نداشتم و نمی‌دونستم چی باید بگم قبول کردم که مثلا برم تو دل یکی از ترس‌هام، یعنی حرف زدن توی جمع.

روز موعود رفتم مدرسه و نشستم عقب کلاس؛ نفر قبلی که یکی از همکلاسی‌های سابقم بود هنوز مشغول صحبت بود. خیلی مسلط حرف می‌زد و در مورد همه‌ی گرایش‌های برق کاملا توضیح می‌داد. گرچه خوب حرف می‌زد احساس کردم حوصله‌ی بچه‌ها داره کم‌کم سر میره (من نفر آخر بودم و معلوم نبود قبل از من حرفای چند نفرو گوش دادن) و این برام خبر خوبی بود، چون از قبل می‌دونستم قرار نیست زیاد حرف بزنم و حالا بهانه‌ی خوبی داشتم که صحبتمو زود جمع کنم.

جلوی کلاس که رفتم استرس داشتم و حرفام حتی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم تموم شد. اما مشکلم بیشتر از استرس این بود که حس می‌کردم بلد نیستم حتی رشته‌مو درست معرفی کنم.

امروز یه نفر که نمی‌شناختمش زنگ زد و منو از چرت عصرگاهی پروند! گفت فلان دوستْ منو بهش معرفی کرده. یه گروهن که میرن به یه سری مدارس و رشته‌های مختلف رو معرفی می‌کنن. اول کلی سوال‌پیچش کردم بنده خدا رو، بعد دندون‌پزشکی رفتن اون روزم رو بهانه کردم و معذرت‌خواهی کردم که نمی‌تونم برم. همون دفعه‌ی اول هم درست نمی‌دونستم چی باید بگم، الان که خودمم هنوز کمی تو گیجی تغییر گرایشم هستم دیگه چی برم بگم!

ضمنا هرچند این خوبه دوستات تو رو اینجور مواقع یادشون باشه، ولی کمی هم دلگیر شدم از این دوست که قبلش به خودم نگفته بود. مدتیه از هم بی‌خبریم و حتی بعد از کلی امروز و فردا کردن، نیومد کتاب کنکورایی که براش نگه داشته بودم رو ازم بگیره. (منم بدون این که بهش بگم دادم‌شون به دو نفر دیگه :دی) این حس رو بهم داد که خودش قرار بوده بره و نتونسته و همین‌طوری منو معرفی کرده. اون خانوم از گروه‌شون اسم نبرد ولی منو یاد اون وقتی انداخت که این دوست صرفا به‌خاطر یه سری تشابهات که داشتیم اصرار می‌کرد من به تشکل دانشجویی‌شون بپیوندم.

راستی، ارائه‌ی یکی دو هفته پیشم برای درس سمینار به خودم نشون داد تو صبحت کردنِ تو جمع خیلی بهتر شدم. با تشکر از جو دوستانه‌ی کلاس و مشارکتی که بچه‌ها تو همه‌ی ارائه‌های این درس دارن. :)


سه‌شنبه سر کلاس هوش مصنوعی یه مبحثی مطرح شد و تهش یه چراغی تو ذهن من روشن شد و برای خودم یه نتیجه‌گیری کردم ازش. نتیجه‌گیری، پاراگراف آخر مطلبه. بقیه‌ی پست توضیح اون موضوعه و با توجه به اینکه خودم تازه یادش گرفتم ممکنه کامل نباشه یا اشکالی داشته باشه، اما خلاصه کردنش برا خودم جالب بود. پیشاپیش از بزرگای حوزه‌ی هوش مصنوعی و ماشین لرنینگ بابت این که پا تو کفش‌شون کردم عذرخواهی می‌کنم!

تو یادگیری ماشین یه مبحثی هست به اسم یادگیری تشویقی۱. اینطوریه که ربات یا سیستم پاسخ درست حرکتی که قراره بکنه رو نمی‌دونه، اما هر بار بعد از انجام حرکت بسته به درست بودن یا نبودنش بهش پاداش داده میشه یا جریمه میشه. در نتیجه بعد از چندین بار انجام حرکات یاد می‌گیره چه حرکتی درسته و از اون به بعد همون حرکت درست رو انجام میده. مثلا

این ویدیو رو ببینید، یه رباته که داره یاد می‌گیره پن‌کیک تو تابه رو برگردونه :))

یکی از اولین روش‌های بر این مبنا، Learning Classifier System بوده که الان دیگه منسوخ شده انگار. تو این روش سیستم ما یه مجموعه گزاره (که بهشون می‌گیم قانون) به شکل اگر. (فلان شرط برقرار بود)، آنگاه. (فلان کارو بکن)» داره. سیستم، موقعیتی که باهاش مواجه میشه رو چک می‌کنه تا ببینه با بخش اگر» از کدوم قانون منطبقه، بعد عملی که تو بخش آنگاه» اون قانون اومده رو انجام میده. اما خیلی وقتا بیشتر از یه قانون با اون موقعیت تطبیق دارن و از بین‌شون باید یکی انتخاب بشه. مثل این می‌مونه که استاد سر کلاس یه سوالی بپرسه و یه تعداد دست‌شونو ببرن بالا، حالا استاد از بین اینا باید یه نفرو انتخاب کنه، اگه طرف جواب درست داد نمره‌ی مثبت می‌گیره و اگر جواب اشتباه داد، نمره‌ی منفی. این انتخاب در واقع رندومه، مثل چرخوندن یه گردونه‌ی شانس، اما گردونه‌ای که قطاع‌هاش مساوی نیستن. قبل از شروع کار تمام قوانین یه امتیاز اولیه دارن که در واقع احتمال فعال شدن‌شونه. قطاع‌های گردونه‌ی شانس به نسبت این احتمال‌ها تقسیم شدن؛ یعنی هر چی یه قانون امتیاز بیشتری داشته باشه، احتمال انتخاب شدنش هم بیشتره.

حالا اینجا بحث ریسک‌پذیری مطرح میشه. قانونی که دست‌شو برده بالا (به این معنی که با شرایط تطبیق داشته) نمی‌دونه که قراره پاداش بگیره یا جریمه بشه. (چون سیستم پاسخ درست رو از قبل نمی‌دونه!) در عوض قانونی که هیچ‌وقت دست‌شو نبرده بالا، همین‌طوری نشسته و امتیازش دست نخورده. پس ممکنه به مرور امتیازش نسبت به بعضی قوانین دیگه زیاد بشه و در نتیجه احتمال انتخاب شدنش بره بالا! شاید بگین چه اهمیتی داره وقتی هیچ‌وقت با شرایط مَچ نمیشه؟ نکته همین‌جاس! اصلا همچین قانونی چرا باید تو سیستم باشه؟! در واقع امتیاز قوانین یه جای دیگه هم مهم میشه و اون وقتیه که می‌خوایم قوانین به درد نخور رو با قوانین جدید جایگزین کنیم. حذف قوانینِ به درد نخور با عکس امتیازشون رابطه داره (گردونه‌ی شانسی که این بار قطاع‌هاش به نسبت عکس امتیازها تقسیم شدن). ما می‌خوایم هم قوانینی که همه‌ش اشتباه جواب دادن کم‌کم حذف بشن، هم قوانینی که هیچ‌وقت با شرایط مَچ نمی‌شن. دسته‌ی اول که جریمه می‌شن و اینطوری امتیازشون کم میشه. اما دسته‌ی دوم که امتیازشون ثابت مونده چی؟ میایم هرچند وقت یک بار از تمام قوانین یه امتیازی تحت عنوان مالیات کم می‌کنیم که اون غیرفعال‌ها هم کم‌کم امتیاز از دست بدن.!

حالا البته یه مکانیزمای دیگه‌ای هم برا این کم و زیاد کردن امتیازا هست و خیلیاشم تو ورژن‌های بعدی اصلاح شده. اما این همه توضیح دادم که بگم ریسک‌پذیری مهمه! این که دست‌تو ببری بالا مهمه! بالاخره ممکنه چند بار اشتباه بگی چند بارم درست بگی. فوقش اینقدر اشتباه می‌کنی که می‌فهمی جای اشتباهی هستی. شاید مثلا سر کلاس اگه فعالیت نداشته باشی ازت نمره‌ای چیزی کم نشه. ولی به نوع دیگه‌ای، یا جاهای دیگه، اگه ریسک‌پذیر نباشی ممکنه یه جوری که نفهمی ارزشت کم بشه و کم‌کم از سیستم حذف بشی! و فهمیدن این از حالت قبلی خیلی بیشتر طول می‌کشه.

پ.ن. مخاطب این حرفا اول از همه خودم بودم که می‌دونم ریسک‌پذیریم زیاد نیست. :)


1) Reinforcement Learning


شاملو یه شعری داره که این‌طور شروع میشه:

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی‌ست نازنین.

این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش می‌دادم)

علیرضا قربانی هم خونده‌تش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقه‌ی چهارم شروع می‌کنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغون‌کننده‌ای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد.

 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]

‌براتون همون سه دقیقه‌ی آخرو جدا کردم. کاملش رو از

اینجا می‌تونید دانلود کنید.

+ سر آپلود آهنگ به طرز مسخره‌ای از بیان پرت شدم بیرون و در حالی که پسوردم رو نمی‌شناخت به طرز مسخره‌تری تونستم وارد بشم؛ از طریق ایمیل بازیابی پسوردی که چند ماه پیش اومده بود :|
ویرایش: الان که داشتم پست‌های جدید رو می‌خوندم به

این پست رسیدم از وبلاگ

فانوس. که به بهانه‌ی همین آهنگ نوشته شده. البته دو روز پیش :) ولی من الان دیدمش.


۱) دو شب پیش یه دعوای ریز شد تو خونه. با توجه به خستگی‌ای که داشتم خیلی به‌هم ریختم. قضیه فقط این نیست که من صبرم کم شده باشه. احساس می‌کنم همه‌مون صبرمون کم شده و می‌پریم به هم. به زعم خودم حتی من خیلی وقتا خودمو نگه می‌دارم و هیچی نمی‌گم. خلاصه موقع خواب فکرای مختلف و پراکنده با هم اومد تو سرم و قاطی شدن و تهش مصمم‌تر شدم برا بستن یه ماهه‌ی اینستام و کم کردن فعالیتم اینجا و اینکه جمعه صبح تنها پاشم برم پیاده‌روی، نه مثل اکثر اوقات با بابام.

جمعه صبح رو رفتم. از یه خونه‌ای تو پاییز عکس گرفته بودم و رفتم پیداش کردم دوباره از بهارشم عکس گرفتم. اپ Health گوشیم رو هم فعال کردم که مسیرمو ثبت کنه. خوشم اومد ازش :) و در کل بعد از نزدیک یه ساعت بیرون بودن و راه رفتن حالم خیلی بهتر شد.
۲) ترک اینستا سخته. هر بار تا اومدم فعالیتمو کم کنم یهو سوژه برا استوری گذاشتن زیاد شده! ولی این بار دلم می‌خواد ماه رمضون رو اینستا نباشم. خوبی کم نداره‌ها، بعضیا مطالب خوبی میذارن مثل دعاهای هر روز. و این که من تقریبا هیچ پیج متفرقه‌ای (جوک و ویدیو و این‌جور چیزا) رم دنبال نمی‌کنم. ولی باز دلم نمی‌خواد نصفه شب و سحر هی بشینم اینستا چک کنم! ضمن این که جدا از اتلاف وقت، یه سری چیزاش خسته‌م کرده، مثلا چرا باید ماه رمضون مدام عکس سفره‌ی افطار ملتو ببینم؟ :)) یا چند تا پسر هستن تو پیجم مدام تو استوریاشون مستقیم و غیرمستقیم میگن زن می‌خوان :دی از اون‌طرف دوستانِ تازه ازدواج کرده آدمو خفه می‌کنن با دو نفره‌هاشون. و شوآف‌های خسته‌کننده‌ی دیگه. (حتما مواردی هم هست که ممکنه شامل خودمم بشه، به هر حال منم مدت زیادیه تو این فضام.) یه دلیل دیگه‌شم اجتناب از یه سری صحبت‌ها و وابستگی‌هاییه که ایجاد شده.
خلاصه امیدوارم بتونم یه مدت دور باشم و کی هم نرم سرک بکشم! (متاسفانه یه اکستنشن دارم توی کروم که می‌تونی باش استوریا رو ببینی بدون اینکه اسمت بره برا طرف :دی)
۳) امروز بالاخره هدست گرفتم. هدفون اذیتم می‌کنه در طولانی‌مدت. و منم سر تعطیلات عید و گوش درد بعدش حسابی از ویس‌های هوش عقب افتادم. خلاصه که برنامه‌ی شب‌های ماه مبارک ویس گوش‌دادنه :))
توصیه‌ی پزشکی هم (جهت مفید کردن پست) این که کلا زیاد از هندزفری و هدست استفاده نکنید. مخصوصا هندزفری چون سرش می‌ره توی گوش. حتما مرتب سرشو تمیزش کنید. سرچ که داشتم می‌کردم به

این مطلب رسیدم و این نکته‌ی جالب که انگار بهش میگن قانون ۶۰،۶۰:

اگر شما می‌خواهید شصت دقیقه از هدفون استفاده کنید، میزان بلندی صدا هم باید شصت درصد توان هدفون باشد، هرقدر که زمان استفاده طولانی‌تر باشد صدای هدفون باید پایین‌تر بیاید تا این میزان آسیب زنندگی کمتر باشد.
+ انصافا صداشم زیاد نکنید اینقدر، اگه قراره ما هم بشنویم اسپیکر بیارین خب :))

     از ایستگاه مترو که بیرون میام، ساعتمو نگاه می‌کنم. حدود بیست دقیقه تا اذون مونده. به نظر نمیاد قبل از اذان برسم خونه. مسیرِ همیشه شلوغِ پایانه، از ایستگاه مترو تا آخرین ایستگاه بی‌آرتی که دیگه بیرون از پایانه‌س، طولانی‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسه. آخرین بوفه‌ی پایانه رو که می‌بینم، تصمیم می‌گیرم یه آبمیوه بخرم که وقتی اذان شد یه چیزی داشته باشم. یه آب پرتقال پاکتی از تو یخچال برمی‌دارم و قیمتشو نگاه می‌کنم: ۱۷۰۰ تومن. با یه اسکناس دو تومنی می‌ذارمش رو پیشخون. فروشنده دو تومنی رو برمی‌داره و به کار خودش مشغول میشه. می‌پرسم بقیه‌شو نمی‌دین؟ میگه دو تومنه. با حالت نمایشی (!) دوباره روی بسته رو نگاه می‌کنم و میگم نوشته ۱۷۰۰. میگه قیمتای پایانه‌س خانوم. زیر لب می‌گم باشه ولی نوشته ۱۷۰۰. قضیه اینه که خودم می‌دونم پایانه‌س و سر گردنه، ولی خوشم نمیاد آدم رو خر یا کور یا هرچیز دیگه‌ای فرض می‌کنن.

     بی‌آرتی توی ایستگاه منتظر پر شدنه. خلوته و خدا رو شکر جا برای نشستن هست. می‌شینم و گوشی‌مو چک می‌کنم، از خونه زنگ زده بودن و متوجه نشده‌م. تماس می‌گیرم و می‌گم که کجام. اتوبوس راه میفته. تو قسمت جلوی اتوبوس کلا چهار پنج تا دختریم. یکی‌شون از بطریش آب می‌خوره. تو دلم آه می‌کشم. چشمامو می‌بندم و برای خودم تکرار می‌کنم خب درسته که خوبه که آدم چند دقیقه مونده به اذان رعایت بقیه رو بکنه، ولی مجبور نیست. صلح برقرار می‌شه و تو دلم لبخند می‌زنم. صدای اذان از رادیوی اتوبوس پخش می‌شه. فکر می‌کنم حالا اگه من آبمیوه‌مو بخورم بد نباشه؟ نکنه کسی روزه بوده و چیزی همراهش نداشته باشه. یه دختر دیگه شروع می‌کنه به بیسکوییت خوردن و می‌بینم که تنها نیستم. آروم کمی از آبمیوه‌مو می‌خورم و این‌طوری روزه‌ی روز اول ماه رمضون رو تو اتوبوس باز می‌کنم.

     به ایستگاه سر خیابون‌مون که می‌رسیم، اون دختر هم باهام پیاده میشه. بقیه‌ی آبمیوه رو می‌خورم و بسته‌شو می‌ندازم دور. سر راه می‌بینم مسئول ایستگاه هم داره افطار می‌کنه. حس قشنگ و غریبی بهم دست می‌ده و لبخند می‌زنم. آبمیوه خیلی خوشمزه نبود ولی خنکی و شیرینی خوبی داشت. هوا هم خنکه. احساس می‌کنم برای پیاده‌روی چند دقیقه‌ای تا خونه و رسیدن به یه لیوان چایی شیرین گرم سرحال اومده‌م. :)

پ.ن. برشی از دیروز عصر :)

پ.ن۲. این دو روز شلوغ لپ‌تاپو می‌ذاشتم دانشگاه و نرسیدم چیزی از ماجراهاش بنویسم. چند تا تیتر فعلا نوشتم که یادم نره!

+ اینستا رو دی‌اکتیو کردم! بیشتر از ۲۴ ساعته که پاکم! :دی 


تو هفته‌ی گذشته یه فیلم دیدم و یه تئاتر. نمایش صد در صد که دوباره داره روی صحنه میره و فیلم شبی که ماه کامل شد، که از خوبای جشنواره فجر ۹۷ بود! می‌خواستم تو دو تا پست جداگونه درباره‌شون بنویسم ولی مشترک بودن هوتن شکیبا بین‌شون (چقد خوبه این بشر آخه :)) ) بهانه‌ای شد که با هم بنویسم و خب یه مقدار طولانی شد :)

راستی در مورد فیلم، در صورتی که نمی‌دونید درباره‌ی چه اتفاقی ساخته شده، خطر اسپویل وجود داره!

ادامه مطلب


پنج ماه پیش (!)

یه پست گذاشته بودم درباره‌ی برداشتم از دو فصل اول کتاب

نیمه‌ی تاریک وجود. بعد دیگه ول شد و ادامه‌ش ندادم تا چند شب پیش که بالاخره نشستم فصل سوم رو تموم کردم. اولش خیلی حال خوندن و فکر کردن به تمرین آخر فصلش رو نداشتم. می‌خواستم تا هر جا حسش بود بخونم و آخر هفته که دوستم رو می‌بینم کتابو بهش پس بدم. (چند ماهه چهارتا از کتاباش دستمه :دی) ولی در نهایت اینجوری شد که یه صفحه تو دفترم در راستای تمرینش نوشتم و به خودم گفتم بذار کتاب یه کم دیگه هم دستم بمونه :)

این فصل هم در ادامه‌ی حرفای قبل، میگه اگر صفت منفی یا مثبتی در دیگران توجه ما رو به خودش جلب می‌کنه، و باعث میشه ما اون رو قضاوت یا تحسین کنیم، دلیلش اینه که خودمون هم اون صفت رو داریم:

چیزی نیست که بتوانیم ببینم یا تصور کنیم و خودمان همان نباشیم. اگر ما صفتی خاص را نداشته باشیم، نمی‌توانیم آن را در دیگران تشخیص دهیم. اگر شهامت شخصی را ببینید در واقع این بازتاب شهامت موجود در درون شماست و اگر شخصی را خودخواه فرض کنید، مطمئن باشید که در درون شما هم به میزان بسیار زیادی اعمال خودخواهانه وجود دارد. گرچه این اعمال ممکن است همیشه بروز نکند، هر یک از ما قادر است هر صفتی را که می‌بینیم بروز دهیم. با توجه به اینکه ما بخشی از تصویر کلی این دنیا هستیم، تمام آنچه می‌بینیم، تحسین و فضاوت می‌کنیم نیز هستیم.

در ادامه میاد تمثیلی که جان ولوود (روانشناس) آورده رو توضیح میده. میگه درون ما مثل یه کاخ بزرگه با کلی اتاق که نماینده‌ی جنبه‌های مختلف وجود ما هستن. ما تو بچگی بدون خجالت و ترس از قضاوت میریم دنبال کشف کاخ و اتاق‌هاش. اما کم‌کم که بزرگ می‌شیم غریبه‌ها میان تو کاخ‌مون و راجع به اتاق‌هاش اظهارنظر می‌کنن. ما هم به دلایل مختلف مثل نیاز به پذیرفته شدن، ترس، یا شبیه نبودن اتاق‌هامون به بقیه و. به تدریج در یه سری اتاق‌ها رو قفل می‌کنیم. این کار بهمون امنیت میده. حتی ممکنه بعد از مدتی وجود بعضی اتاق‌ها رو یادمون بره، در صورتی که وجود هر کدوم برای ساختار کاخ ما ضروریه.

بسیاری از ما از دیدن آنچه پشت درهای بسته‌ی زندگی‌مان وجود دارد، واهمه داریم. بنابراین به جای اینکه از سر کنجکاوی و ماجراجویی به شناخت خود پنهانمان بپردازیم که سراسر هیجان و شگفتی است، وانمود می‌کنیم که چنین اتاق‌هایی اصلا وجود ندارد و این چرخه همچنان ادامه دارد. اما اگر شما واقعا تمایل دارید که زندگی‌تان را تغییر دهید، باید به کاخ خود بروید و در اتاق‌ها را یکی یکی و به آرامی باز کنید. باید جهان درونتان را کشف کنید و تمام آنچه را طرد کرده‌اید، برگردانید. تنها در حضور کل وجودتان می‌توانید از شکوهتان قدردانی کنید و از کلیت و منحصربه‌فرد بودن زندگی‌تان لذت ببرید.

بعد توضیح میده برای همینه که یه سری ویژگی‌ها تو آدمای دیگه توجه ما رو به خودشون جلب می‌کنن؛ چون همونایی هستن که ما یه زمان می‌خواستیم فراموش‌شون کنیم.

هما‌نطور که گونتر برنارد به‌درستی گفته است: ما انتخاب می‌کنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش می‌کنیم که از یاد برده بودیم.»

برای او توضیح دادم که این قانونی معنوی است، که کائنات همیشه ما را به سمتی هدایت می‌کند که با کلیت خودمان روبه‌رو شویم. ما هر چیز یا هر کسی را که خصلت‌های ویژه‌ی فراموش‌شده در وجود ما را بازتاب کند، جذب می‌کنیم.

تمرین این فصلش این بود که به یه جنبه‌ی مثبت وجودمون فکر کنیم و بعد هم به یه جنبه‌ی تاریک خودمون. بعد این دو تا رو با هم روبه‌رو کنیم و سعی کنیم اون منفیه رو بپذیریم و این چیزا. خب البته این کار زمان می‌بره. ولی برام جالب بود که اون ویژگی منفی که پنج ماه پیش درباره‌ش نوشته بودم عوض شده بود. شاید یه دلیلش اینه که تمرین فصل قبل از ترس‌ها سوال می‌کرد. این بار فقط گفته بود یه ویژگی منفی‌تون رو پیدا کنید. شایدم اون ترس‌ها یه‌ذره کمرنگ شدن یا این یکی ویژگی پررنگ شده.

راستی،

این پست وبلاگ آقاگل رو دیدید؟ یه جمله‌شو اینجا می‌ذارم ببینید مولانا هم همین حرفا رو زده:

همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

فیه ما فیه - مولانا

حتما برید همه‌شو بخونید خودتون :) انصافا کاش سعدی و مولانا و. خوندن برام راحت‌تر بود.

ببخشید طولانی شد، مرسی اگه تا تهش خوندین :) امروز خیلی سرحال و باحوصله نبودم و همه‌ش دلم می‌خواست بیام ذهنم رو با نوشتن از فکرام خالی کنم. نهایتش شد این یکی پست :))


۱) میان‌ترم امروز رو تو شیش هفت ساعت بستم کلا، یه بخشش رو دیشب از طرفای یازده تا سه و نیم، بقیه‌شم صبح تا ظهر تو دانشگاه. دیشب موقع درس خوندن اومدم برا خودم شیرکاکائو درست کنم، قهوه ریختم اشتباهی :| نمی‌دونم چرا تا وقتی شیر نریخته بودم روش بوی کاکائو می‌داد :| بار دوم بود این اشتباهو می‌کردم و فکر کنم دارم حس بویاییم رو از دست می‌دم!

+ به هر حال به نظر می‌رسه قهوه تاثیرشو گذاشت. حتی صبح تو دانشگاه خوابم نمی‌برد :/

‌‌

۲) مهناز

تو این پستش چند تا مینی‌سریال کره‌ای معرفی کرده. از موضوع یکی‌شون خوشم اومد و رفتم دیدمش؛ سریال

Nightmare Teacher. داستان تو یه دبیرستان می‌گذره که یه تعداد از بچه‌ها برا رسیدن به چیزی که خیلی می‌خوان (زیبایی، توجه، نمره، قدرت،.) با معلم جدیدشون یه‌جور قرار داد می‌بندن و بعد میفتن تو مسیری که دیگه نمی‌شه ازش بیرون اومد. سریال جذاب و مرموزی بود به جز قسمت آخرش که خیلی الکی تموم شد :|

+ تو یه قسمتش معلمه به یه پسره یه نوشیدنی می‌داد که حافظه‌شو قوی کنه، ولی عوارضش این بود که خاطراتش محو می‌شدن. جالبه که پسره عقلش رسیده بود و چیزای مهمو روی دستش می‌نوشت، مثلا اسم دوستاش رو یا اینکه دفتر معلمه کجاس! یاد فیلم

ممنتو افتادم، صد ساله می‌خوام دوباره ببینمش :/

‌‌

۳) از افتخاراتم اینه که نه تنها این آهنگ جنتلمن رو یه بارم گوش ندادم، بلکه حتی ویدیو‌های پخش شده ازش رو هم ندیدم!

+ هنوز بعضی از آهنگای ساسی مانکن که آخرین بار هفت هشت سال پیش گوش دادم، کامل از ذهنم پاک نشدن. مثلا هر وقت یکی میگه داره بارون میاد، میگم چقد بهت میاد وای چه بلایی تو کاپشن :/ :| -ــ- [اموجی کوباندن بر سر]

۴) چند شب پیش یه خواب می‌دیدم، وسطش به خودم می‌گفتم کاش خواب باشه. بعد یهو جمله‌ای که تو فیلم 

اینسپشن می‌گفت یادم اومد؛ که اگه یادت نمیاد از کجا اومدی اینجایی که هستی و ماجرا چه‌جور شروع شده، یعنی خوابی. باورم نمی‌شد که بالاخره تو خواب این جمله یادم اومد!! هشتگ خرکیف! ^_^

+ یه جمله‌ی دیگه‌ش هم اینه که فقط وقتی بیدار میشی می‌فهمی چیزای عجیب و غیرمنطقی تو خوابت بوده. اینو البته خودم قبلا کشف کرده بودم! :دی فکر کنم یکی دو بارم پیش اومده که تو خواب متوجهش بشم.

+

Cobb: Well dreams, they feel real while we're in them, right? It's only when we wake up that we realize how things are actually strange. Let me ask you a question, you, you never really remember the beginning of a dream do you? You always wind up right in the middle of what's going on.

Inception


قهرمانی پرسپولیس برای سومین بار متوالی رو تبریک میگم!♥️

دیگه برامون عادی شده :))

بریم که این دفه تو جام قهرمانان بهتر نتیجه بگیریم :) ✌️

پ.ن. عنوان، شعار لیورپوله که یدمش :دی (You'll never walk alone)

پ.ن۲. اگه پای شبکه سه بوده باشین، دیدین که همزمان با تموم شدن بازی، فینال مسابقات جهانی تکواندوی بانوان رو نشون داد. اونجا هم مهلا مومن‌زاده مدال نقره برد، اینم مبارک باشه ^_^ هفده سالشه تازه، ایشالا سالای بعد کلی طلا میاره. (اون‌وقت من هفده سالگی تو اوج از تکواندو خدافظی کردم، ای بابا :)) )


حس خوبی نسبت به همگروهی پروژه‌ی رباتیکم ندارم. چون کسی رو سر کلاس درست نمی‌شناختم و تنها دختر دیگه‌ی کلاس هم رفته بود با یکی از پسرا (مردد)، پیشنهادشو قبول کردم. اصلا از معضلات دختر بودن تو دانشکده‌ای که درصد بالایی از دانشجوهاش پسرن، همین داستان هم‌گروهی پیدا کردن سر پروژه‌ی هر درسیه! خاطره‌ها دارم از این قضیه :))

اولش به خودم می‌گفتم کاش اونقدر تو درس خوب بودم که می‌تونستم مطمئن باشم برا خوب شدن پروژه‌ش اومده سراغ من. حالا دارم یه کم اعتمادبه‌نفس می‌گیرم چون انگار واقعا یه قسمتایی رو بهتر بلدم (از تئوری درس بگیر تا نصب نرم‌افزار و حتی زبان). از طرف دیگه اگه بخوایم ساخت رو هم انجام بدیم (که امتیازیه ولی ظاهرا همه می‌خوان بسازن!) این بار اون تجربه‌ش بیشتره و اصلا یه دلیل موافقتم دونستن همین نکته بود. آدم مودب و پیگیریه ولی یه وقتا رو مخه. بهش حس خوبی ندارم دیگه خلاصه! :)

حالا اون دختره قبل از اینکه استاد پروژه رو کامل تعریف کنه، با اون پسر خفن-فعال-رو اعصابه هماهنگ کردن چی کار بکنن و حتی می‌گفت کنفرانسم انتخاب کرده‌ن برای مقاله دادن :| ‌پسره قشنگ معلومه خیلی کار کرده تو این زمینه. سر کلاسا بیش از حد فعاله و حتی گاهی جلوتر از درس یه چیزایی رو میگه. جلسه‌ی پیش من و این همگروهیم رفتیم از استاد یه چیزی بپرسیم و صبر کردیم تا سوال ایشون در مورد سِروو موتور تموم شد. یعنی سوالش در مورد ساختن رباته بود و ما تازه می‌خواستیم از محاسبات اولیه‌مون سوال کنیم! سوالش که تموم شد نرفت. وسط جواب دادنِ استاد به ما، اونم هی نظر می‌داد. قصدش کمک بود احتمالا، ولی یه مقدار آزاردهنده بود. کاش یه وقتا بتونه حرف نزنه.

امروز دوباره رفتیم آزمایشگاه و از استاد چند تا سوال کردیم. اونا نبودن خدا رو شکر! ذهنمون هم مرتب‌تر بود. منم کلی حرف زدم. حس بهتری دارم الان و البته کلی کار بیشتر برای انجام دادن! :)

‌‌

پ.ن. احتمالا رمزدارش کنم یکی دو روز دیگه.

+ آپدیت جدید تلگرام رو دوست دارم. می‌شه توش چت‌ها رو آرشیو کرد. برا منی که دلم نمی‌خواد کانال‌های اضافه تو دست و پام باشن خیلی خوبه!

+ یه هفته شده که اینستا نرفتم. خوبه، ولی حس می‌کنم دارم کمبودشو با رفرش کردن اینجا جبران می‌کنم! باید یه فکری برا اینم بکنم.


اولین سالیه که دلم نمی‌خواد افطاری فارغ‌التحصیلای دبیرستان‌مون رو برم. سال‌های پیش دوستامو هم تشویق می‌کردم بیان، می‌گفتم هر کی هر مشکلی هم با مدرسه یا کسی داره خوبه بیاد، بالاخره همین سالی یه باره که همه می‌تونیم جمع بشیم. حتی یه سال افطاری شب امتحان ترمِ سیالات ۲ بود، بازم دلم نیومد نرم. شب که برگشتم تازه شروع کردم به خوندنش :))

امسال ولی به مرحله‌ای رسیدم که دلم نمی‌خواد فعلا اون آدما رو ببینم. برای روز معلم هم با بچه‌ها نرفتم مدرسه، و فکر نکن پیچوندن کلاسم برام سخت بود. اکثریت‌شون (در واقع اکثریت اون بخشی که این دورهمی‌ها رو هنوز میان، چون یه اکثریتی هم هست که دیگه ازشون بی‌خبریم!) فقط یه چیز رو به عنوان ادامه‌ی راه زندگی می‌شناسن. پارسال تو همون برنامه‌ی افطاری با یکی از دوستام که باردار بود و یکی دیگه که بچه بغلش بود رفتیم به یکی از کمک‌مشاورا سلام کنیم، تهش خانوم با چنان لحن متعجبی بهم گفت تو چرا هنوز ازدواج نکردی که به خودم شک کردم! یا چند بار پیش اومده بعضی از دوستان لطف داشتن می‌خواستن کسی رو بهم معرفی کنن. مشکلم با قضیه اینه که طرف کلا از وقتی ازدواج کرده غیبش زده، همین سالی یکی دو بار و تو این مراسم‌هاست که منو در حد احوال‌پرسی و چند کلمه صحبت می‌بینه و بین‌شم هیچ ارتباطی باهام نداره، اون وقت انگار حرفی هم جز این موضوعات نداره که پیش بکشه. فکر می‌کنه منو می‌شناسه در حالی که ما همه‌مون بعد این همه سال تغییر کردیم. بدتر از این، گاهی یه جوری مطرح می‌کنن که معلوم نیست جدیه یا شوخی. بعد خدا نکنه اون طرف آشنا باشه، پیش میاد که می‌بینیش و نمی‌دونی اصلا خودش قضیه رو می‌دونه یا نه!

می‌دونم الان یه عده‌تون فاز نصیحت برمی‌دارین ولی من بحثم موضوع ازدواج به‌طور خاص نیست. بحث دغدغه‌هامونه که خیلی متفاوت شده. و این‌که یه عده هنوز نمی‌تونن بپذیرن چیزی که برای اونا موفقیت یا راه درستی بوده، ااما برای بقیه نیست. (خودم این مسئله رو چند وقت پیش سر بحث اپلای کردن موفق شدم برای خودم جا بندازم.)

حلقه‌ی هفت هشت نفره‌ی دوستای نزدیک‌ترم رو بیشتر می‌پسندم. تو همین جمع هم گاهی وقتا پیش میاد که شروع می‌کنن راجع به یه چیز صحبت کردن که من اصلا توش حرفی برای گفتن ندارم، مثل همین امشب که افطاری خونه‌ی یکی‌شون جمع بودیم. گاهی فکر می‌کنم از اینا هم دورم و دغدغه‌هامون متفاوت شده. حتی چند باری شده توی بازه‌ای که می‌دیدم دارم ازشون انرژی منفی می‌گیرم، موقتا فاصله گرفتم از جمعشون. ولی واقعیت اینه که در نهایت، اینا اون دوستایی‌ان که دلم می‌خواد برای خودم حفظ کنم. :)


بامداد اول خردادتون بخیر!

با گزارشی از بولت ژورنال اردیبهشت در خدمت‌تون هستیم! (پست اولش

اینجاس)

۱) یه تعداد هدف مشخص کرده بودم اول ماه، که میشه چهار مورد کلی در نظرشون گرفت. دو تا رو انجام دادم و دو تا رو نه. و باید اعتراف کنم اون دو تایی که انجام ندادم سخت‌تر بودن :/

۲) آقا من هنوزم درست حکمت Mood Tracker رو نفهمیدم. ملت کلی هم نقاشی و اینا می‌کنن براش و مثلا قراره بنا به حال و هوای هر روزشون علامت بزنن. حتی یه عده جدول کل سال رو یه جا می‌کشن برای این کار. 

اینو ببینید مثلا، ۷ تا مود در نظر گرفته! بعد دوست دارم بدونم تعریف meh و nope چی بوده براش :)) من فقط تقویم زیر رو کشیدم و چهار تا حالتِ به نظرِ خودم اصلی رو مشخص کردم. (پوکر فیس احتمالا یه چی تو مایه‌های ok همین دوستمون می‌شه!) ولی بازم نمی‌شد موقع علامت زدن مطمئن باشم حال غالب امروزم کدوم بوده! هرچند بودن روزایی که فوق‌العاده خسته بودم ولی حال خوبی داشتم تهش، از این مطمئن بودم.

۳) Habit Tracker راضی‌کننده‌تر بود. از اون نیمه‌ی تار شده (!) به این پی می‌بریم که چهار تا از موارد رو هر روز انجام دادم! بیشتر موارد به جدول خرداد هم انتقال داده شد، سه تا رو حذف کردم (تاثیر دوتاشون فعلا برام کافیه) و دو تای جدید اضافه کردم.

تایم استفاده از موبایل و اینستا رو می‌بینید؟ اون خونه‌های خالی برا اینه که تنبلی می‌کردم تو چک کردن گوشی و نوشتن زمان‌ها، و بعد که اینستا رو از گوشیم حذف کردم، دیدم اپ Quality Time (طبیعتا!) دیگه زمان اونو نشون نمی‌ده :دی انتظارم این بود که بعد از حذف اینستا کاهش زمان استفاده از گوشی قابل‌توجه‌تر باشه. البته خیلی بدم نیست، به ۴ ساعت نرسیده هیچ‌وقت. (با فرض باگ نداشتن برنامه!)

+ متوجهم که کلمه‌ی habit به اون گندگی رو اشتباه نوشتم! :دی 

۴) چند وقت پیش دیدم یه نفر تو کانالش گفته صبحا که پا می‌شین قبل از چک کردن اینستا، یه چیزی رو گوگل کنید و یه ربع درباره‌ش بخونید. من این ماه همچین کاری کردم، تقریبا هر روز (ستون مربوط بهش سه روز خالی داره!) در مورد یه چیز جدید که بهش برخورده بودم یا درباره‌ش برام سوال پیش اومده بود، سرچ می‌کردم و کمی وقت می‌ذاشتم براش. به نظرم کار بیهوده‌ای نمیاد :)

۵) تعداد خوبی کتاب خوندم. تعداد کمی فیلم دیدم.

۶) برای خرداد بی‌خیال مود ترکر شدم، عوضش می‌خوام حساب جیبم رو داشته باشم.

یه چیزی تو این مایه‌ها مثلا.

خب اینا بیشتر برای اطلاع خودم بودن :دی چون کلا مهمه تو این‌جور برنامه‌ریزیا تحلیل هم ازش داشته باشیم. چیزی که من قبلا خیلی بهش اهمیت نمی‌دادم. الان با توجه به چیزایی که نوشتم (و ننوشتم!) درباره‌ی هدفایی که می‌خوام برای خرداد بذارم و کارایی که خوبه دنبال کنم، بهتر می‌تونم تصمیم بگیرم.

‌پ.ن. همین‌جوری بی‌ربط به پست؛ دیدین هدیه‌ی بی‌مناسبت گرفتن چقد حس خوب داره؟ امروز از دوستم یه هدیه گرفتم و کلی ذوق کردم!


۱) امروز جلسه‌ی آخر سمینار بود. نفر اول رفتم ارائه‌مو دادم. حالا که از لحاظ اعتماد به‌نفس بهتر شدم، متوجه یه مشکل دیگه شدم و اونم اینه که کلمات دیر به ذهنم می‌رسن و گاهی نمی‌دونم جمله‌مو باید چطور تموم کنم! بخشیش به خاطر اینه که مثلا قبل این ارائه فرصت نشده بود یه دور کامل تمرینش کنم. و بخشیش هم شاید به این برمی‌گرده که زیاد عادت به صحبت کردن علمی یا رسمی ندارم. اون دفعه هم سر اون کلاس یه سوال پرسیدم، استاد اشتباه متوجه شد و فکر کرد من دارم اشتباه میگم. باید آروم بگیرم و سعی کنم منظورم رو واضح‌تر بیان کنم. با این حال راضیم که صحبت کردن و سوال پرسیدن راحت‌تر شده برام.

۲) احساس می‌کنم دچار حرص بدی شدم نسبت به کتابخونه‌ی دانشگاه. هر بار می‌گم میرم کتابا رو پس میدم و مشغول کتابای نخونده و کارای خودم میشم، ولی باز خودمو جلوی قفسه‌ی کتابا و در جستجوی دو تا کتاب کم‌حجم پیدا می‌کنم. :|

۳) تو! تو که معلوم نیست با چه پارتی‌ای رفتی سر کار، نمی‌خواد به من بگی که خجالت بکشم که ترم دومم و پروژه‌مو هنوزم مشخص نکرده‌م!

+ برام جالبه که در جوابش نه عصبی شدم نه حتی دوستانه براش دلایلم رو آوردم. فقط سکوت کردم و لبخند زدم.

+ می‌دونم سر کار رفتنش ربطی به حرفی که زده نداشت :/

۴) فکر می‌کنم فهمیدم چرا هم‌گروهی عزیزم منو انتخاب کرده، دیروز که اومد از متلب سوال کنه و مجبور شدم از صفر یه سری چیزا رو بهش بگم متوجه شدم! ولی زهی خیال باطل! من بیشتر از یه مقدار کمی وقت براش نخواهم گذاشت! قرار نیست کارای درسای دیگه رو هم من یادش بدم، مخصوصا وقتی خودم هزار تا کار دارم.

+ احساس می‌کنم حکمت روبرو شدن من با ایشون اینه که خدا هم صبرمو بسنجه، هم غیبت نکردنم رو! که ماشالا پیش همه هم ازش حرف زدم :| هرچند تو بیشتر موارد به کسی اسمشو نگفتم یا نشونش ندادم.

۵) این که یه وقتا می‌بینم یکی که انتظارشو ندارم روزه گرفته یا داره نماز می‌خونه، یه جورایی باعث خوشحالیم میشه. انگار باعث میشه حواسمو بیشتر جمع کنم. به خودم می‌خندم که با دیدن چنین چیزی یه لحظه‌ی کوتاهم که شده تعجب کردم. با اینکه از قبل شاید قضاوتی هم (حداقل خودآگاه) درباره‌ش نکرده باشم.

۶) شاید بتونم با اونی که تو ماه رمضون جلوم راحت چیزی می‌خوره کنار بیام. اما با اون دوستی که بغلم نشسته و تکرار می‌کنه که گرسنه‌شه در حالی که روزه نیست، نه! خب تحمل کن یه کم، کلاس تموم میشه میری یه چیزی می‌خوری دیگه :/


بی‌خوابی‌های ماه رمضان. آرامش نسبی بعد از مواجهه با ترس قدیمی. پادکست گوش دادن. ضد حال خوردن از سمت همگروهی عزیز و پیچاندن متقابل! فلسفه‌ی علم. تکرار حس عدم تعلق. گزارش‌ها و مقاله‌ها. میزانِ معقولِ صرفِ پول جهت زیبایی!

قتل‌های الفبایی. کدِ شبکه عصبی. استرس شب‌های قدر! جذابیت دنیای ریاضیات. سن‌پترزبورگ. بررسی احتمال نیم‌چه گیک بودن! انتخاب دکتر. ترکیب لازانیا و قرمه‌سبزی. 

صحبت‌های نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی ایمیتیشن گیم بعد از گرفتن اسکار. بالا رفتن نمره چشم. آرامش قبل از طوفان. نظریه‌ی بازی‌ها و نقطه‌ی تعادل. دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست.


از دیشب یه فکری زده به سرم (به سر که نمی‌شه گفت. اینجور خواستنای یهویی، دلی‌ان بیشتر) و چند بار تا الان سایتای بلیت قطار و هواپیما رو بالا پایین کردم. قطاری که دوستم داره باش میره جا نداره فعلا. اگه اون اوکی بشه برگشتم یه تاریخیه که بلیت هواپیما قیمتش مناسبه (مسیر عکسش خیلی گرونه در واقع)! ترکیب‌های دیگه‌ای هم میشه انتخاب کرد ولی من همین یه حالتو فعلا می‌خوام در نظر بگیرم.

خونواده در نهایت مخالفتی نکردن. می‌دونم بابام دوست داره تعطیلات عید فطرو بریم جای دیگه، ولی داداشم یه کم نه آورده. از طرفی منم دلم می‌خواد بتونم خودم برا خودم برنامه بریزم، حتی یکی دو روزه.

دیشب یه لحظه خواستم بی‌خیال شم، مخصوصا که اولش قصدم جدی نبود و همین‌طوری مطرح کرده بودم. ولی بعد یه چیزی یادم اومد، شاید این نقطه‌ی شروع خوبی باشه برای. اون چیزی که فعلا نمی‌خوام ازش بگم!

پ.ن. 

اون دفعه که در مورد سفر یه روزه ازتون م گرفتم، آخرش نرفتم :دی

+ طاعات‌تون قبول باشه. شهادت حضرت علی علیه‌السلام رو تسلیت میگم. یه مصرعی هست میگه حضرت واژه‌ی برخاستن از پا افتاد»، این عبارت حضرت واژه‌ی برخاستن» خیلی به نظرم قشنگه♥️ :(


هفتصد و خورده‌ای کلمه توی ورد تایپ کردم و غر زدم از دست همگروهی عزیز، که خب اینجا آوردنِ همه‌ش از حوصله خارجه. ولی برای مثال بذارین به این اشاره کنم که سالید* و متلبی* که من بهش دادم رو نتونسته بود نصب کنه (تازه نصفِ نصبِ متلب رو خودم براش رفته بودم)، رفته بود ورژن‌های جدیدترشونو نصب کرده بود و نمی‌دونست این باعث می‌شه فایل سالیدی که اون سِیو کرده (که از یه جای کار به بعد هم یادش رفته بود سیوش کنه!) رو من دیگه نتونم باز کنم. :)

یا مثلا اومد سالید ۲۰۱۹ رو به من بده، بعد از اینکه کلی گشت و پیداش نکرد، ازش پرسیدم تو فولدر دانلودها نیست؟ گفت که نه، دانلود نکرده و از روی سی‌دی نصب کرده :| (طبیعتا در این حالت فایل نصب رو سی‌دیه، نه روی کامپیوتر!)

یا این که اون وسط یادش دادم چطور روی مرورگرش new tab باز کنه! و تمام این مدت باید خودمو کنترل می‌کردم تعجب بیش از حدم به چشم نیاد و با لحن مناسبی این چیزا رو براش توضیح بدم، در حالی که تمایل داشتم یه ربع مثل سیامک انصاری، پوکر فیس به دوربین زل بزنم.

ببینید من خودمم کلی چیز بلد نیستم هنوز. ولی قضیه اینه که وقتی ما چند ساله این همه با این نرم‌افزارا و سرچ و این چیزا سر و کار داشتیم، یه چیزایی رو دیگه یاد گرفتیم تا الان! اینه که باعث تعجبم میشه. و با این وضع می‌ترسم اینقدر کار طول بکشه که به اون قسمتی که من به‌خاطرش رو ایشون حساب کردم نرسیم! :دی

* SolidWorks و Matlab اسم دو تا نرم‌افزاره.

پ.ن. ضمنا سه پاراگراف اول شد حدود ۱۹۰ کلمه :))

+ بالاخره عکسی که برای هدر به دلم بشینه رو پیدا کردم و یه کم به قالب تنوع دادم. اون منوی بیهوده‌ی روی هدر رو هم موفق شدم بردارم! جای اون سه تا آی گوشه‌ی هدر رو کلی تنظیم کردم، بعد که با گوشی باز کردم دیدم قالب حسابی به هم ریخته. فکر کنم درستش کردم، ولی باز اگه دیدین رو مرورگرتون به هم می‌ریزه بگین بذارم رو همون تنظیمات دیفالتش.

+ راستی کلکی بلد نیستین که بشه کد جاوا اسکریپت گذاشت رو قالب؟ :دی


سلام

این چند روز سه تا پست خوب خوندم درباره‌ی شب‌های قدر، دیدم چه قشنگ میگن، تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نمی‌کردم. این سه تا پست بودن که شاید شما هم دیده باشین:

چالش سند یک ساله‌ی زندگی |

اِنّا اَنزَلناهُ فی لَیلَه القَدر |

قدر و همت

باعث شد به این جمع‌بندی برسم که شب قدر فقط برای دعا کردن و نعمت بیشتر خواستن نیست، در کنارش باید برای استفاده ازشون طرح و برنامه بریزم. برنامه ریختن مستم شناختن نعمت‌ها، سرمایه‌ها، امکانات، استعدادها و توانایی‌هایی که الان دارم هم هست. این‌که تا حالا چه جوری ازشون استفاده کرده‌م و از این به بعد باید چه جوری باشه. در کل این‌که بفهمم کجام و کجا می‌خوام برم. این چیزاس که قدر و ارزش و اندازه‌ی منو تعیین می‌کنه. بالا رفتن اینو باید از خدا بخوام و از طرفی خودمم باید براش تلاش کنم. اصلا حدیث داریم از امیرالمؤمنین که میگن: ارزش هرکس به اندازه‌ی همت اوست. :)

یه چیز محوی یادمه از حرف یکی از معلمای دینی دبیرستانم که تو کتابم نوشته بودم. می‌گفت شُکر کردن سه مرحله داره: زبانی، قلبی، عملی. خب قطعا درباره‌ش میشه خیلی حرف زد و تفسیر کرد، ولی چیزی که در ادامه‌ی حرفا بالا یهو به ذهنم رسید اینه که شکرِ عملی، شاید از یه جهت همین استفاده‌ی درست از نعمت‌ها و سرمایه‌هامون باشه. از طرفی اینم می‌دونیم که: شکر نعمت، نعمتت افزون کند! :)

خلاصه در کنار این که از خدا نعمت بیشتر و تقدیر خوب برای سال بعدمون می‌خوایم، حواسمون به اینم باشه که قرار نیست خدا همه چی رو اوکی کنه و ما فقط بشینیم لذت‌شو ببریم تا سال بعد :))

برداشت ناقص منو ببخشید، فقط چیزایی بود که به ذهنم رسید. و قطعا مخاطبش در درجه‌ی اول خودمم که خیلی عقبم.

توی این آخرین شب قدر، منو هم تو دعاهاتون یاد کنید :)


خطبه‌ی حضرت علی -علیه السلام- در عید فطر:

اى مردم! امروز شما، روزى است که در آن به نیکوکاران پاداش داده می‌شود و بدکاران در آن، زیان مى‏‌کنند. امروز، شبیه‌‏ترین روزها به قیامت شما است. با بیرون آمدن خود از خانه‌‏هایتان به مصلاى خود، از بیرون آمدن از گورها و رفتن به پیشگاه خداوند یاد کنید، و از توقف و ایستادن خود در مصلى، وقوف خود در برابر خدا را یاد کنید، و از بازگشت خود به خانه‌‏هایتان بازگشت خود را به جهنم و بهشت فرا یاد آرید.

و اى بندگان خدا! بدانید نزدیک‏‌ترین و کم‌ترین چیز که براى مردان و ن روزه‌‏گیر فراهم است، این است که فرشته‏‌اى در آخرین روز ماه رمضان به آنان ندا مى‌‏دهد که: اى بندگان خدا! بر شما مژده باد که گناهان گذشته شما آمرزیده شد، بنگرید که در آینده چگونه خواهید بود.»

سلام :)

عیدتون مبارک باشه نماز روزه‌هاتونم حسابی قبول باشه.

امسال ماه رمضون برام کمی سخت‌تر از سال‌های قبل بود. پارسال که کلا بعد از کنکور بود و هیچ کاری نداشتم تو ماه رمضون :)) سال‌های قبل هم نهایتش چند بار می‌رفتم امتحان می‌دادم که البته اونم سختی‌های خودشو داشت. امسال رفت و آمد و کار و کلاسام بیشتر بود، ولی خدا رو شکر بازم خوب گذشت. هرچند حس می‌کنم میزان معنویتم اومده بود پایین :(

بگذریم! براتون نون خامه‌ای آوردم! هم به مناسبت عید هم ۲۰۰ تایی شدن‌مون :دی بفرمایید، تعارف نکنید :)) (خامه‌شم شکلاتیه خودم هوس کردم)

بیاید بگید برنامه‌تون برای تعطیلات چیه؟ مسافرتی جایی رفتین؟

ما که همین تهران موندیم، قراره خاله‌م اینا مسافرت بیان پیشمون :)

تازه یکی از لوله‌های آب ساختمون، دقیقا اون بخشیش که از پشت اتاق من می‌گذره خراب شده و چکه می‌کنه. سر شب دیدیم حمام قابلیت تبدیل شدن به استخر رو داره =)) اینه که دیگه با شمال رفتن بقیه دلم نمی‌سوزه، تازه‌شم تو ترافیک نموندیم اون همه :دی

* عنوان؛ مصرعی از سید محمدجواد شرافت


به طرف در خروجی دانشگاه می‌رم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگ‌های زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدن‌شون رو داری و تو تابستون کسی تحویل‌شون نمی‌گیره. قدم‌هام رو طوری برمی‌دارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!

یه‌دفعه باد می‌وزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا می‌شن. محو صحنه‌ی آروم پایین اومدن‌شون می‌شم. برگ‌های روی زمین هم هوا می‌رن و همگی تو یه مسیر دایروی شروع به چرخیدن می‌کنن. یه لحظه حس می‌کنم باد منو هم داره می‌بره، قراره به برگ‌ها بپیوندم و وارد اون مسیر بشم و بچرخم و بچرخم. انگار اون چند ثانیه خودم رو سپرده‌م به باد، بی‌دغدغه و رها.

به خودم میام؛ جهت باد عوض شده و برگ‌ها دارن مخالف من حرکت می‌کنن، یا من مخالف اون‌ها، از اون قسمت رد شدم به هر حال. راه خودم رو می‌رم و اونا رو به حال خودشون می‌ذارم تا بچرخن و برقصن، شاید کسی یه‌کم تحویل‌شون بگیره.

John Barry – The John Dunbar Theme (

Dances with Wolves OST)

* اشاره به عنوان فیلم با گرگ‌ها می‌رقصد، که البته ندیدمش! فقط با دیدن برگ‌ها یهو به ذهنم رسید :)

‌+ 

پستِ قبلیِ امروز


دیشب افطاری دانشکده بود و از یکی دو ساعت قبلِ اذان یه تعداد از دوستا جمع شده بودیم آزمایشگاه چند تا از بچه‌ها. دوستم بهم زنگ زد ببینه کجاییم. می‌دونستم احتمالا با یه عده از این جمع راحت نیست ولی دلش می‌خواد بقیه رو ببینه. اومدش و موقعِ سلام علیک کردن حس کردم سکوت شد. البته کلا هر سری که یکی از دخترا که خیلی وقت بود ندیده بودیمش میومد و همدیگه رو بغل می‌کردیم، پسرا مسخره‌بازی درمیاوردن :/ این دوستم رفت کیف منو از روی یه صندلی برداره که خودش بشینه، نمی‌دونم چی شد یه سری وسیله‌ی سنگینِ پروژه‌ی یکی از بچه‌ها افتاد زمین. دوستم یه‌کم وایساد و عذرخواهی کرد و بعد اومد تو جمع. پسره که اولش کامل شوکه شد و فحش Fدار داد :)) بعد رفت ست‌آپش رو جمع و دوباره راه‌اندازی کرد و بعدم با دوستش رفتن بیرون. این وسط فک کنم دوستم اصلا عین خیالش هم نبود، ولی من فکرم درگیر این شد که من بهش گفته‌م بیاد اینجا در حالی که همین‌طوریشم یه عده (نمی‌دونم چرا) باهاش مشکل دارن، و حالا هم این اتفاق افتاده که بخشیش به خاطر وجود کیف من روی اون صندلی بوده :| ینی قشنگ عذاب وجدان الکی به خاطر چیزی که تقصیر من نبود.

شب که برگشتم داشتم فکر می‌کردم به جای این چیزا بهتره عذاب وجدان اینو داشته باشم که از بعد از شب‌های قدر یه سری موقعیت پیش اومده که بعضی خط قرمزام هی محو شدن و شاید ازشون رد شدم.

سر میز افطارم که نشسته بودیم، یهو یادم افتاد من اگه بلیت گیرم اومده بود الان می‌بایست تو ایستگاه راه‌آهن می‌بودم به سمت مشهد :) زیبا نیست؟!

+ کد پایتون رو (اونایی که کار کردن می‌دونن که) میشه رفت تو

google colab زد که میاد از پردازنده‌های خود گوگل استفاده می‌کنه و سرعت اجرا خیلی میره بالاتر. حالا بماند که اونم طول می‌کشید و تازه یادم افتاده می‌تونم برم رو GPU :/ دیروز خوب بود که خیلی خجسته پاشدم با لپ‌تاپِ در حال ران رفتم اون ساختمون، حواسم نبود نت که قطع بشه اینم متوقف می‌شه :) :) :) (این همه از بقیه سوتی می‌گیرم از خودمم بگیرم دیگه :دی)

++ یه هفته‌ای هم از مهلت تحویلش گذشته :دی بخوریم به تعطیلات پیشِ رو یهو دیدی شد دو هفته :))

+++ ولی چقد این گوگل خوبه :'((


Legasov: What is the cost of lies? It's not that we'll mistake them for the truth. The real danger is that if we hear enough lies, then we no longer recognize the truth at all.

Chernobyl

بالاخره تموم شد (خوبه کلا ۵ قسمت بود)! نمی‌خوام داستانش رو تعریف کنم یا حرف تکراری بزنم چون این روزا همه دارن ازش میگن. فقط در این حد که: فیلمی که براساس یه داستان ترسناکِ واقعی ساخته شده باشه، از هر فیلم ترسناکی ترسناک‌تره! لحظه‌هایی بود که صدای نفس نفس زدن شخصیت‌ها کاملا اون حس ترس رو القا می‌کرد (مثل سکانسی که چند تا داوطلب رفته بودن مخازن آب رو تخیله کنن، یا اونجایی که یه عده می‌رفتن روی سقف که سنگ‌ها رو بریزن پایین). ولی علیرغم این حس ترس و ناراحتی و حرص خوردن بابت اون وقایع، ت‌ها و تصمیم‌گیری‌ها، و همین‌طور بعضی صحنه‌های خشن (مثلا اون حجم از نشون دادن زخم و سوختگی‌ها)، نمی‌تونستم ادامه ندم. چون (علاوه بر خوش‌ساخت بودنش) براساس واقعیت بود؛ حادثه‌ی انفجار هسته‌ای نیروگاه چرنوبیل، که کم ازش شنیده بودم و کنجکاو بودم بیشتر بدونم. (بماند که اصرار داشتم صحبتای علمی‌شون درباره‌ی نیروگاه و راکتور و غیره رو هم بفهمم حتما!)

اگه هنوز ندیدین (و روحیه‌تون هم زیاد حساس نیست!) پیشنهادش می‌کنم.

* عنوان پست، زمان انفجار بوده! پست رو هم گذاشتم روی انتشار در آینده که همون ساعت منتشر بشه! :دی (عجیب نیست که انگار دنباله‌ی اعداد یک تا پنج هست؟! نشون میده که کار خودشونه :دی) ضمنا 

یه کتاب هم با همین عنوان (حدودا!) در مورد حادثه‌ی چرنوبیل نوشته شده. و حالا که بحث کتاب شد، 

صداهایی از چرنوبیل هم هست که انگار معروف‌تره و به فارسی هم ترجمه شده.

پ.ن.

Legasov: I'm not good at this, Boris. The lying.

Shcherbina: Have you ever spent time with miners?

Legasov: No.

Shcherbina: My advice: tell the truth. These men work in the dark. They see everything.

پ.ن۲. داشتم فکر می‌کردم که آدم دلش می‌خواد بره ببینه اونجا رو، سرچ کردم و دیدم چند سالیه که دیدن تشعشعات کمتر شده و تور گذاشتن براش! باورش سخته :/


سلام

همون‌طور که حتما خیلیاتون دیدین، پویشی راه افتاده جهت درخواست از بیان برای توسعه‌ی خدماتش. به‌طور خلاصه قراره سرویس‌های مورد نیازمون که کمبودش تو بیان حس می‌شه رو لیست کنیم. این پویش از

اینجا شروع شده و می‌تونید اونجا جزئیاتش رو کامل بخونید. ضمنا از آقا 

حامد ممنونم که منو هم دعوت کردن.

من نمی‌دونم این کار چقدر فایده داره و مدیرای بیان اصلا هستن که پستامون رو بخونن یا نه :)) ولی اصولا معتقدم که به سهم خودم باید برای بهتر شدن فضایی که توشم یه تلاشی بکنم. باشد که با زیاد شدن پست‌های این پویش، بهشون توجه هم بشه :)

مواردی که الان به ذهنم می‌رسن (و ممکنه تکراری هم باشن) اینا هستن:

۱) طراحی اپلیکیشن موبایل یا متناسب شدن پنل مدیریتی در موبایل - من تجربه‌ی استفاده از اپلیکیشن موبایل میهن‌بلاگ رو داشته‌م و گرچه نمونه‌ی خوبیه ولی اون هم خیلی جای کار داشت (الانشو نمی‌دونم). وقتی از اپلیکیشن صحبت می‌کنیم حداقل چیزی که می‌خوایم یه ادیتور یوزر فرندلی برای راحت نوشتن پست‌هاس و نوتیفیکیشن برای اعلام لایک و کامنت و پست و دنبال‌کننده‌ی جدید و.

۲) بهبود در کارکرد نرم‌افزار مهاجرت - الانو نمی‌دونم، ولی من پارسال نتونستم پست‌ها و مطالبم رو از میهن‌بلاگ منتقل کنم اینجا. توی 

وبلاگ این نرم‌افزار هم کسی پاسخگو نبود! آخرین کامنت‌هایی که اونجا تایید شده برای مهر ۹۴ هست و هنوز گوشه‌ی وبلاگ عنوان نسخه‌ی آزمایشی» به چشم می‌خوره! بدیهیه که کارکرد درست این نرم‌افزار در جذب کاربر از سرویس‌های دیگه موثره.

۳) تجدید نظر در بخش امکانات اختیاری - مثلا رایگان کردن جاوا اسکریپت :دی جدا از شوخی، نمی‌گیم کلا همه چی رو رایگان کنن ولی بعضی محدودیت‌ها رو می‌تونن کمتر کنن. یا مثلا یه پیشنهاد اینه که کاربر بتونه در یک سال از چند امکان محدود به انتخاب خودش به طور رایگان یا با قیمت پایین‌تر استفاده کنه.

۴) فعال شدن امکان تهیه‌ی نسخه‌ی پشتیبان - حقیقتش من تا حالا از هیچ‌کدوم از وبلاگ‌هام بک‌آپ نگرفتم، ولی دوستان که اشاره کردن دیدم واقعا اینجا غیرفعاله! و خب قشنگ نیست!

۵) اضافه شدن قابلیت منشن کردن افراد - حداقل در کامنت‌ها!

و موارد دیگه‌ای که سایر دوستان اشاره کردن. (می‌تونین وبلاگ‌هایی که تو این پویش شرکت کردن رو آخر همون

پست شروع‌کننده‌ی پویش ببینید.)

‌‌

من هم از این وبلاگ‌ها دعوت می‌کنم تو این پویش شرکت کنن:

راسپینا،

هیچ، 

رد پای خاکستری زمان،

سرزمین من،

بوی خوش زندگی و هر کس دیگه‌ای که دوست داشت :) (الان مثلا اگه امکان منشن کردن بود، این دوستان بدون دیدن پست من می‌فهمیدن صداشون کردم!)


سلام

امروز با توجه به این که تو فرجه‌ایم از لحاظ درسی بازده‌ام زیر ده درصد بود فک کنم! با دوستم یه سر به نمایشگاه ایران هلث و اینوتکس زدیم و فهمیدیم چیزی برا ما نداره :)) حتی یه شکلاتم تعارف نکرد کسی بهمون :| برگشتن‌مون با کمی گم شدن تو همون محوطه و دور قمری زدن همراه بود و بعد هم اتوبوسی که وسط اتوبان پیاده‌مون کرد، چون همون تازگی راهو بسته بودن و جای ایستگاهو عوض کرده بودن و راننده نمی‌دونست :/

بعد از ناهار (که اونم فهمیدم رزرو نداشتم!) رفتم پیش یه دوست دیگه‌م که مثلا درس بخونیم، ولی خب دو هفته‌ای نبود و کلی حرف داشتیم جفتمون! از همه چی حرف زدیم تا بحث رسید به هم‌اتاقیش که ناراضیه ازش. دختره انتظارایی از این داره که خودش متقابلا اون کارا رو نمی‌کنه! صحبت کردیم و تهش من پیش خودم فکر کردم چرا ترم پیش زودتر سعی نکردم باهاش دوست بشم که کمی از تنهایی درآد. احساس گناه کردم که حس خوبی بهش نداشتم یه مدت، اونم به خاطر یه سری دلایل احمقانه! در حالی که الان هم با این دوستم خوبم هم با اون دلیل احمقانه =))

جاتون خالی از اصفهان گوش‌فیل هم آورده بود کلی خوردیم، البته با چایی، نه دوغ :دی

همین. هدف این بود بگم ناراحت شدم که فهمیدم به دوستم یه مدت چقد سخت گذشته.

برگشتنی هم رادیو داشت تلفنای مردم رو در پاسخ به سوال دوست حقیقی کیه و اینا پخش می‌کرد.

خدافظ.


۱) بذار پست رو با یه خوشحالی ساده‌ی حال‌خوب‌کن شروع کنیم: پوشال‌های کولر رو عوض کردیم و بوی خوبِ چوب پخش شده تو خونه. ^_^

۲) نمی‌دونم چطوره که فیلم

انجمن شاعران مرده رو تا حالا ندیده بودم. دیشب تلویزیون نشونش داد و با وجود سانسور و دوبله و این حرفا، خیلی دوسش داشتم. ^_^

۳)

پادکست گالینگور رو اگه هنوز گوش ندادین، از دست ندین. توش راجع به کتابای خوبی که اسمشون کمتر به گوشمون خورده صحبت میشه. من که از شنیدن قسمت اولش لذت بردم :)

۴) از سر و کله زدن با همگروهی عزیزم خسته شدم. امروز فهمیدم ممکنه کل قسمتی که اون انجام داده اشتباه که نه، بیهوده بوده باشه، و مجبور باشیم یه جور دیگه مسئله رو حل کنیم (کنم!). ضمنا به این نتیجه رسیدم که منم به اندازه‌ی اون سوتی می‌دم ولی سوتیای من جوری بودن که اون نفهمیده. شایدم می‌فهمه و اونم فک می‌کنه من خنگم و همون اندازه که اون رو اعصاب منه، منم رو اعصابشم! هاه!

‌‌

۵) نصف کد تکلیف هوش رو زدم و بعد به مشکل خوردم. از هر کی پرسیدم یا نزده یا یه جور دیگه زده و منم حاضر نیستم کل راهو برگردم مدل اونا بزنم. به تی‌ای ایمیل زدم و فک می‌کنین چطوری جواب داد؟ جمله‌ی اول و آخرش ذکر این نکته بود که مهلت فرستادن تموم شده! حالا اون وسط یه توضیحی هم با منت داده بود! والا قدیم دِدلاین‌ها تا ساعت ۱۲ شب بودن، ایشون فک کنم تا پایان وقت اداری حساب می‌کنه! :|
۶) بچه‌هایی که کنکور ارشد داشتین، خدا قوت! امیدوارم همگی عالی نتیجه بگیرین. :) (ضمن اینکه خوشحالم دیگه اونایی که برا ارشد می‌خوندن نمیان و سالن مطالعه یه ذره خلوت شده! (حالا که چی؟ مثلا دیگه می‌تونیم با زیرشلواری راه بریم؟!))

اگر کتاب

جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم

The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف می‌کردم، ولی خب، کتابو خونده‌م و لذت اصلی رو همون موقع برده‌م! [اولین بار تو

این پست کمی ازش گفتم.]

اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضی‌دان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پرونده‌ی یک سری قتل زنجیره‌ای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضی‌دانه یا می‌خواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به یه سری مفاهیم و نظریه‌های ریاضی و فلسفی و تاریخی هم اشاره میشه (تو پاراگراف دومی که آخر پست گذاشتم این موضوع کاملا مشهوده!) که خب من کنجکاو می‌شدم و درباره‌ی بعضیاشون سرچ می‌کردم که بهتر بفهمم. ولی می‌شه ازشون رد شد و تو فهم داستان مشکلی ایجاد نمی‌کنه. بعضی جاها جزئیاتی مطرح می‌شه که به نظر بی‌اهمیت می‌رسن، ولی نویسنده جلوتر خیلی قشنگ برمی‌گرده بهشون. و خلاصه تا آخرِ کتاب خواننده هی داره حدس می‌زنه قاتل کیه. (بماند که پدر من اول رفته بود چند صفحه‌ی آخر کتابو خونده بود :/ )

من کتابشو خیلی دوست داشتم. به غیر از معمایی بودنش، باعث شد بیشتر به مباحث تاریخ ریاضی علاقمند بشم و وقتی چند روز بعد از تموم کردنش، کتاب

جامعه‌شناسی اثبات ریاضی رو روی میز یکی از بچه‌ها دیدم توجهم جلب شد و ازش قرض گرفتم، که ایشالا درباره‌ی اونم خواهم نوشت.

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم، توسط من! - چون که عاشق این‌جور پله‌هام :دی

اما از نظر من فیلمش به خوبی کتاب نبود. یعنی اصولا خیلی کم پیش میاد از فیلمی که از روی کتابی ساخته بشه خوشم بیاد! خب اینجا هم یه سری جزئیات متفاوت بود، گرچه تو اصل ماجرا تغییری داده نشده بود و معماها و نظریه‌ها هم قشنگ بیان شده بودن. ولی یه جاهایی کمی اذیت می‌کرد. حالا جدا از اینکه بیشتر از چیزی که از کتاب برداشت می‌شد صحنه داشت (حتی با اینکه بعضی جاهای کتابو می‌شد حدس زد سانسور شده!)، بعضی از شخصیت‌ها رو بیشتر از چیزی که موقع خوندن کتاب تصور می‌کردم دیوانه نشون می‌داد و این یه کم آزاردهنده بودش.

اگه هم به کتابای معمایی و هم به ریاضیات علاقه دارین، خوندن کتاب رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. دیگه بعدش فیلمو هم ندیدین خیلی مهم نیست :))

تو ادامه‌ی مطلب یه چند تا پاراگراف و دیالوگ منتخب از هر دو می‌ذارم، هرچند قسمتای دوست‌داشتنیم از کتاب خیلی بیشتر از این بودن.

ادامه مطلب


دارم به روزای با استرس از خواب پاشدن نزدیک میشم احساس می‌کنم :/ بعد این وسط و دو روز قبل امتحانم، امروز بازگشت شکوهمندانه‌ای داشتم به اینستا :| (خب از اول هدف ۴۰ روز بود که امروز تموم می‌شد! قشنگ واضحه چقد ترک کردم :دی) 

هیچی تغییر نکرده، همه چیز همون جوریه، هیچی از دست ندادم :)) فقط فهمیدم تنها خبر قابل توجهی که اخیرا بوده اینه که: داره می‌ریزه :| :| :|

ینی من برم دوباره دی‌اکتیو کنم با این وضع ترند شدن ها :/

پ.ن. امیدوارم در جریانش باشین دیگه. حال توضیح ندارم.

+ لپ‌تاپو گذاشتم دانشگاه و واقعا یادم رفته بود چقد سخته با گوشی پست گذاشتن :/ یه سِلکت هم نمی‌تونم بکنم :(( (راستی کسی خبر نداره پویش‌مون به گوش مسئولین بیان رسیده یا نه؟!)


ویکنت دونیم شده

فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت می‌یافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.

ویکنت دونیم شده by 

Italo Calvino

My rating: 

4 of 5 stars

تو

 

این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب می‌کنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس می‌کنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سه‌گانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم می‌خواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!

کتابو که می‌خوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمی‌خواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)

(خطر اسپویل!)

داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمه‌ش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همه‌ش دنبال اعدام و آتش‌سوزی و نصف کردن جک‌وجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمی‌دونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمی‌گرده. نیمه‌ای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمه‌ی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمه‌هه چه خوبه ولی کارای اونم کم‌کم آزاردهنده می‌شه:

روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری می‌شد. احساسات‌مان بی‌رنگ و عاری از شور و شوق می‌شد، چون حس می‌کردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کرده‌ایم.

تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو می‌شن و مبارزه می‌کنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو می‌شه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:

. کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچ‌کس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکه‌ها تبدیل به یخ شد، گل‌سنگ‌ها تبدیل به سنگ و سنگ‌ها تبدیل به گل‌سنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیک‌‌ناپذیری درخت‌ها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حمله‌ور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.

بعد از اینکه همدیگه رو زخمی می‌کنن و از پا میفتن، دکتر موفق می‌شه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل می‌شه.

اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن می‌شن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمه‌ی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدی‌ان و خب یه جاها نیمه‌ی شر غالب می‌شه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی می‌شد؟ آیا این واقعا حالتِ ایده‌آله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟

‌‌

‌‌‌

پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن

این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.


۱) ممکنه شما فکر کنید که خیلی به فکر دوست‌تونید که مرتب یه چیزیو به قصد کمک بهش یادآوری می‌کنید، و برای همین از شنیدن به خودم مربوطه» بهتون بربخوره. ولی شما احتمالا به این فکر نکردید که شرایط اون رو کامل نمی‌دونید. خودتون رو جاش نذاشتید و شاید اصلا نتونید بذارید. سعی کنید درک کنید که اون حق داره خسته بشه از شنیدن حرفای شما در حالی که به هر دلیل نمی‌تونه عملی‌شون کنه. و با اینکه می‌دونه قصد بدی ندارین، بالاخره یه روز از دهنش می‌پره که: به خودم مربوطه.

‌+ دورهمی دوستانه‌ی امروز خوب بود به جز اون قسمتی که مجبور شدم به خاطر گفتن به خودم مربوطه» عذرخواهی کنم بدون این که فرصت کافی داشته باشم توضیح بدم چرا منم ناراحت شدم.

۲) کنسرت یوگنی گرینکو رو نمی‌تونم برم. همون‌طور که کنسرت الافور آرنالدز و کنسرت لودویکو ایناودی رو نرفتم. :(( هنوز لایو یکی از اینستاگرامرها از کنسرت الافور و فیلمی که یکی از بچه‌هامون از کنسرت لودویکو برام فرستاد رو دارم. تا ببینیم از این یکی چی نصیب‌مون میشه :))

+ بلیتشو به دلار حساب می‌کنن نکنه؟

۳) این اثبات ربات نبودن به گوگل روز به روز داره به اثبات کور نبودن نزدیک می‌شه! مثلا یه سری عکس می‌ده میگه تو کدوما فروشگاه می‌بینی؟ بعد آدم چشمش درمیاد تا گوشه‌ی یه عکس یه قسمت از ویترین فروشگاهِ پمپ بنزینو ببینه مثلا! بماند که اون سری عکسایی که بهم داده بود نویز هم داشتن :|

۴) دیدین بیان ما رو می‌بینه؟ ندیدین؟ 

اینجا رو بخونین.

+ البته که صرف جلسه گذاشتن کافی نیست و ایشالا تغییرات مثبت رو به زودی ببینم. ولی همینم حس خوبی داشت که پویش بی‌نتیجه نبوده.

۵) خیله خب؛ من با وجود امتحان دوشنبه و پروژه‌هایی که این هفته باید تحویل‌شون بدم نباید الان اینجا باشم. ولی از اون مدل استرسا گرفتم که نمی‌تونم بشینم پای کارام :/ خدایا :/


سلام

یه جوک هست با این مضمون که دخترا بعد از امتحان سر رقم اعشار x با هم بحث می‌کنن، درحالی‌که پسرا جوابای پرت به دست آوردن و یکی هم پیدا می‌شه میگه مگه اون نبود؟ :))

البته من از جوک‌های جنسیتی بیزارم ولی امروز که بعد از امتحان هوش مصنوعی برگشتم پیش دوستام و سوتی‌یی که همون موقع فهمیده بودم تو سوال آخر دادم رو تعریف کردم، حس می‌کردم مثل همون دخترا به نظر میام. با این‌حال نمی‌تونستم ناراحت نباشم.

امتحانش به طرز مسخره‌ای ساده‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. سوال یک و دو رو خوب و سریع حل کردم، حتی برام جذاب بودن! سوال سه از روشی بود که از بین اون همه اسلاید فقط تو یه اسلاید معرفی شده بود. از اون همه مبحث دیگه که اون همه روشون وقت گذاشته بودم و بعضیاشو تا دم امتحان داشتم برا همکلاسیم توضیح می‌دادم هیچی نیومده بود، بعد از این سوال داده بود! با این حال الگوریتمش رو هم داده بود حتی. یه چیزی رو بعد از هر مرحله از حل باید حساب می‌کردیم و من بعد از تموم شدن سوال، دیدم قبل از مرحله‌ی آخر یادم رفته حسابش کنم. بعد که حسابش کردم و خیالم راحت شد جوابم عوض نمی‌شه، دیگه حواسم نبود بعد از مرحله‌ی آخر هم لازمه حسابش کنم. و خب این بار جواب آخرو عوض می‌کرد!

نمی‌دونم از حواس‌پرتی بود یا بلد نبودن. از این حرص می‌خورم که جزو کسایی بودم که قبل از تموم شدن زمان برگه رو دادم، بعد اینقدر بچه‌ها نشستن که زمانش تا یک ساعت دیگه هم تمدید شده :| حالا نمی‌دونم اگه بیشتر می‌نشستم اشتباهمو می‌فهمیدم یا نه. به نظر خودم عجله نکردم تو دادن برگه‌م.

با بیست نشدن هیچ مشکلی ندارم ولی مشکل اینجاس این امتحانی بود که می‌شد نمره‌ی کامل ازش گرفت و احتمالا خیلیا هم می‌گیرن؛ مثلا همون همکلاسیم که این همه چیزای دیگه رو براش توضیح دادم، اه!

یکی هم تو سرم داره میگه دیگه حق نداری بری اون آزمایشگاه و تو اون جمع؛ پیش دوستت و همکلاسیت و آقای مهمان. دو تا تکلیف آخرشم می‌شینی خودت حل می‌کنی.

حالا باز میام از موفقیت دیروزم، دعوای اخیرم با همگروهیم، آقای مهمان (این اسم دلیل داره!) و چیزای دیگه هم میگم. شاید از بحثای خاله‌زنکی رد شم، ولی از اون موفقیته حتما میگم وقتی مرحله آخرشم انجام بشه.


سلام

اولا؛ توی پست قبل حس کردم ممکنه اینطوری به نظر رسیده باشه که مثلا من همیشه نمره‌هام ۲۰ بوده و حالا ناراحتم که چرا ۱۹.۵ می‌شم! این‌طوری نیست واقعیتش. نمره اصولا مهم نیست زیاد ولی برای مایی که نمره‌هامون معمولا رو میانگینه، این‌که از یه امتحان آسون نتونیم نمره بگیریم اذیت می‌کنه. همین. گذشت و تمام شد.

دوما؛ حالا که پروژه‌ی رباتیک بالاخره به هر ضرب و زوری بود تموم شده و دیگه مجبور نیستم همگروهی عزیزم رو تحمل کنم، بذارین یه چیزی بگم. این خیلی بده که بعضی آدما (من الان چند تا پسر از همکلاسیام با این ویژگی تو ذهنمه ولی باز به طور کلی میگم آدما) همیشه یه حس طلبکاری دارن ازت. که مثلا چون همگروهی یا همکلاسی‌شونی باید همه کاری براشون انجام بدی و اگه ندی ناراحت می‌شن! بیاین اینجوری نباشیم و از اون طرف توانایی نه گفتن به این‌جور آدما رو هم تقویت کنیم تو خودمون. (مشخصه دارم به خودم میگم دیگه؟ :)) )
بقیه‌ی پست درباره‌ی روز آخریه که با همگروهیم کار کردیم. احتمالا خوندنش جذابیتی برا کسی نداشته باشه.

ادامه مطلب


پیش اومده بگین اگه برمی‌گشتم به عقب فلان تصمیم رو می‌گرفتم؟ فلان حرفو نمی‌زدم؟ راه دیگه‌ای رو می‌رفتم غیر از اینی که الان اومدم؟

خب به نظر من اگه به فرض به عقب برگشتن ممکن باشه، آگاهی‌مون از شرایط آینده همراه‌مون برنمی‌گرده. اون لحظه‌ای که بوده عینا تکرار می‌شه با همون شرایط و دانش و هیجانی که اون موقع داشتیم. گول فیلمای علمی تخیلی رو نخوریم، نمی‌شه تقلب کرد و چیز اضافه‌ای برد عقب.*
تنها چیزی که ممکنه اگه برگردیم به عقب تغییر کنه، اتفاقاتی‌ان که شانسی میفتن. سکه‌ای که یه بار خط اومده، ممکنه این بار شیر بیاد و شرایط رو عوض کنه. ولی مگه چند درصد اتفاقات شانسی‌ان؟ زندگی فوتبال نیست که اول هر بازی شیر یا خط بندازیم. ما فکر می‌کنیم و براساس شرایط زمینو انتخاب می‌کنیم، یا شاید به حرف دلمون گوش بدیم، ولی هر چی هست انتخابامون (بالای ۹۹ درصد) شانسی نیستن.
پس شاید بهتر باشه جای اینکه حسرت گذشته رو بخوریم، رو الان‌مون تمرکز کنیم. اصلا بیا تصور کنیم از آینده برگشتیم جایی که الان هستیم و این بار باید تصمیم درست‌تری بگیریم.
خیلی چیزا اون‌طوری که می‌خواستم پیش نرفتن. ولی نمی‌تونم بشینم فقط بهشون فکر کنم. باید بلند شم یه کاری بکنم.
* می‌دونم که میشه یه جور شاید علمی‌تر هم به قضیه نگاه کرد و گفت آگاهی الانمون هم باهامون برمی‌گرده عقب. ولی من نخواستم اونطوری فکر کنم بهش :)

سلام

امروز که دیدم دوباره دارن صندلیا رو می‌چینن تو طبقات (بله من باز دانشگاه بودم :دی)، یادم افتاد فردا کنکوره! بعد یاد کنکوری‌های اینجا افتادم که ماشالا تعدادشونم زیاده :)) یه عکس گرفتم می‌خواستم بذارم که با فضای جلسه آشنا شید مثلا :دی ولی فکر کردم خب که چی :))

بچه‌ها برا همه‌تون آرزوی موفقیت می‌کنم. دعا می‌کنم حالتون امشب و فردا (یا فرداشب و پس‌فردا) قبل کنکور، سر جلسه و بعدش خوب باشه و ایشالا نتیجه‌ی زحمتاتونو بگیرین ^_^ 

 

راستی ولادت حضرت معصومه مبارک همگی باشه، دخترا روز شما هم مبارک! ^_^ 

‌پ.ن. می‌خواستم غر بزنم از دست خانوم فضول و الکی دل‌سوز تو اتوبوس و اینکه موقع پیاده شدن افتادم کف اتوبوس :دی و اینکه از عصر چقد حالم گرفته‌س. ولی خب که چی شب عیدی ؛-) دلتون شاد باشه الهی


بالاخره دیروز پروژه‌ها و تکالیفی که باید تحویل می‌دادیم تموم شد و حالا دیگه می‌تونیم بشینیم سامانه‌ی آموزشو رفرش کنیم برا دیدن نمره‌ها :)) نمی‌دونم می‌شه گفت تابستونم شروع شده یا نه، چون تا آخر تابستون باید پروپوزال بدم و همچنان درگیرم. ولی این که یه کم برنامه‌م سبک شده خوبه.

این چند روز علاوه بر کارای خودم درگیر کمک کردن به همکلاسی هم بودم و علی‌رغم اینکه می‌خواستم دیگه آزمایشگاه‌شون نرم بیشتر اوقات اونجا بودم. :/ تهش به این نتیجه رسیدم که کمک کردن هم حدی داره. خیلی زور داره این همه وقت بذاری بعد موقع جبران احساس کنی طرف زورش میاد کمکت کنه و تازه چند ساعت بعد دوباره بیاد ازت یه کمک دیگه هم بخواد. به علاوه که این آخرا یه کم زیادی داشت خودمونی می‌شد که خب نتیجه‌ی رو دادن من بود، ولی فکر کنم موفق شدم جدیتم رو تو بعضی موارد که بهشون حساسم نشون بدم.

این وسط پروژه‌ی امتیازی سمینار (!) رو هم بی‌خیال شدم. یه گروه ۵ نفره زده بودیم برا تقسیم‌بندی خلاصه‌ی کتاب، در حالی که همکلاسی و دوستم، هر کدوم یه دوست‌شون براشون کامل انجام دادن. یکی دیگه هم که کلا بی‌خیال بود از اول. من فقط فصلی که از اول قولشو داده بودم فرستادم که شرمنده‌ی اون نفر پنجم نشم. خلاصه که خیلی زیبا بود این یکی پروژه :)

یه چیز مسخره این که ما شنبه نشسته بودیم تو آزمایشگاه اینا، یهو دیدیم یکی بدون در زدن اومد تو: همگروهی سابق :| تکلیفای هوش رو می‌خواست. نه من نه همکلاسی حاضر نبودیم بهش بدیم. من دیگه قشنگ بهش گفتم که من خیلی برا هر کدوم وقت گذاشتم و اینا. تهش حتی پیشنهاد بی‌شرمانه‌ی پول در ازای تکالیف داد :دی که ما باز قبول نکردیم :)) بعدم پاشد رفت همون آزمایشگاهی که همیشه میره کمک می‌گیره :/ بعد از اینکه رفت دوستم گفت آقا من دلم براش سوخت (تازه این دوستم در جریان همه‌ی جزئیات پروژه زدن ما بود). گفتم نمی‌خواد دلت بسوزه، بذار این یه جا یاد بگیره نمی‌تونه همه‌ی کاراشو اینطوری با خواهش التماس و پول و این چیزا جلو ببره.

موفقیتی که

می‌خواستم حرفشو بزنم این بود: هفته‌ی پیش امضاهای مربوط به ورود به آزمایشگاهو گرفتم و بالاخره دیروز که مسئول مربوطه بود، رفتم اثر انگشتم رو هم تعریف کردم. بماند که سیستم‌شون خراب بود و هنوز نمی‌تونم با اثر انگشت وارد بشم :)) ولی کار اصلی انجام شده. می‌دونم خیلی موفقیت به نظر نمیاد، ولی من به دلایلی ترجیح می‌دادم با چند تا از دوستان که استادمون مشترکه با هم بریم اثر انگشت بگیریم و وارد آزمایشگاه بشیم. اونا موافق بودن ولی چون هر کدوم تو آزمایشگاه استاد دومشون بودن عجله‌ای نداشتن. اینه که این تنهایی اقدام کردنم رو موفقیت می‌بینم :)) جالبه که روز ارائه‌ی اون پروژه‌ی کذایی اون استاد (که استاد دو) هم گفت تابستون بیا آزمایشگاه ما کار کن. :) (اگه همگروهیه قرار باشه دم به دقیقه بیاد اونجا یه پروژه بخواد که عمرا برم :/ )

خب پس، ترم دوی ارشد چی یاد گرفتیم؟

با کسی که نمی‌شناسی همگروهی نشو!

به کسی که می‌شناسی هم بیش از اندازه کمک نکن!

ببخشید طولانی شد. عوضش فکر کنم دیگه تا چند وقت خبری از این پست‌های دانش‌جویی نباشه. ؛-) (البته من که الانم دارم می‌رم دانشگاه :دی)


من اگه تو اینستاگرام هستم برا اینه که یکی از علایقم عکس گرفتنه و خب دوست دارم به اشتراک بذارمشون. اینو قبول دارم که خیلی وقته مسیر اینستا از یه شبکه‌ی صرفا مخصوص اشتراک‌گذاری عکس فاصله گرفته. نه فقط از سمت کاربرا، بلکه اینو از ویژگی‌های جدیدی که خود اینستا اضافه می‌کنه هم می‌شه فهمید.

من تلاشم اینه که تا جای ممکن از جوهایی که ایجاد میشه تاثیر نگیرم و همون علاقه‌مو دنبال کنم فقط. وقتمو تو پیجای زرد تلف نمی‌کنم، هر اتفاقی میفته نمیرم نظر بدم، حتی مدت زیادیه عکس غذا هم نمی‌ذارم :))

این مورد یکی مونده به آخری گاهی میره رو اعصابم؛ این جَو که هر اتفاقی میفته همه فکر می‌کنن باید نظر بدن درباره‌ش. می‌خواد یه موضوع ی باشه یا یه حادثه یا حرف یه سلبریتی. انگار که حتما باید خبردار شدنت از اون اتفاق و به دنبالش تاسف یا موضعت رو اعلام کنی! جالب‌تر وقتیه که ممکنه خیلیا خودشون نظری نداشته باشن، حالا یا حرف دیگرانو share می‌کنن که این باز خوبه، یا صرفا میان یه استوری یه کلمه‌ای مرتبط می‌ذارن. (آخه توییتره مگه؟) اینی که میگم شاید قضاوت درستی نباشه، ولی از این استوری‌ها ناخودآگاه این برداشتو می‌کنم که طرف فقط خواسته بگه منم هستم.

از این نظر، خوبی بلاگستان اینه که چنین چیزی خیلی توش کمرنگ‌تره (یا حداقل اینطور به چشم من اومده). سر هر اتفاقی همه‌ی وبلاگا پر از مطلب مرتبط با اون نمی‌شه و اونایی هم که می‌نویسن حرف و نظر خودشونو دارن میگن و واقعا هم حرفی دارن برای گفتن.

اینا رو خیلی وقت بود تو ذهنم بود بنویسم و ااما ربطی به پست دیشب نداره. در کل گفتم که اول از همه خودم حواسمو بیشتر از قبل جمع کنم، که بیش از حد تحت تاثیر جو هیچ‌کدوم از این فضاها قرار نگیرم. چه اینستا چه وبلاگ چه هر جای دیگه. ؛-)


سلام

دیروز یکی از فالورهای اینستام چند تا استوری گذاشته بود از بولت ژورنالی که درست کرده. (من فعلا تو تیر بیخیالش شدم.) از صفحه‌ی جدول دنبال کردن عادت‌هاش هم عکس گرفته بود و یکی از مواردش سعه‌ی صدر» بود. رفتم باهاش صحبت کردم که خود من مثلا کتاب و زبان خوندن رو مثل شما داشتم چون می‌شد یه معیار دقیق گذاشت برای انجام شدنش. ولی شما یه همچین عادت رفتاری رو چطور می‌خوای بگی توی یه روز انجام دادی که علامتش بزنی؟ [اینو چی میگی؟ :دی]

جوابی که بهم داد تقریبا قانع‌کننده بود و خودمم به یه نتایجی رسیدم، ولی بیاین شما هم اگه دوست داشتین نظرتونو در این مورد بگین. دوست دارم بتونم یه کم جدی‌تر در مورد یکی دو تا از رفتارام (که همه‌ش بابت‌شون عذاب وجدان می‌گیرم) حواسم رو جمع کنم و کنترل‌شون کنم.

+ دیشب خواب دیدم امتحان دینی و زبانم (!) که قرار بوده تو دو روز پشت هم باشن، افتادن تو یه روز و به فاصله‌ی نیم ساعت :| بعد روز امتحان نظرشون عوض شده و دوباره به همون شکل قبلی برگشته :| منم که حسابی از تغییر برنامه‌ی اول قاطی کرده بودم هیچ‌کدومو نخونده بودم، و الان از تغییر برنامه‌ی دوم بیشتر قاطی کرده بودم و به هر کی می‌رسیدم توضیح می‌دادم که یعنی چه که امتحانا رو انداختن تو یه روز بعد دوباره برنامه رو عوض کردن، مگه موقع انتخاب واحد مشخص نبوده و این حرفا. تو کل خواب داشتم برا این و اون داستانو تعریف می‌کردم جای این که بشینم بخونم :| چقد منو یاد خودم انداخت :)) (مخصوصا تو این دو سه روز اخیر)


نصف آب‌طالبی‌هایمان را خورده‌ایم، تا می‌آیم روی گوشیِ مامان عکس‌ها را ببینم، خاله بهش زنگ می‌زند. می‌خواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی می‌رسد، می‌روم تا یک آب‌طالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی می‌روم داخل بوفه‌ی نسبتا تاریک که حالا تاریک‌تر هم به چشم می‌آید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.

سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شده‌ایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکرده‌اند می‌آیند سر میز ما. برایشان جا باز می‌کنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید گوجه سبز دندان‌هایش را اذیت می‌کند. خوشحال می‌شوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقه‌ی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمی‌کنم و یکی برمی‌دارم، رسیده است و دندان را اذیت نمی‌کند! چند میز آن‌طرف‌تر یکی شروع می‌کند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، می‌گوید ابی می‌خوانند. پیرمرد چیزی به زنش می‌گوید و زن با خنده می‌گوید: برو، برو پیش دوست‌هات!» خنده‌ام می‌گیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزن‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند. اصلا عاشق زوج‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند!

دوباره خودم و عینک آفتابی‌ام می‌رویم داخل که آب‌طالبی‌ها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمی‌دارم. به هیبت تار فروشنده رو می‌کنم و می‌پرسم چقدر شده، و کارت را می‌دهم بهش. چیزی می‌پرسد که درست نمی‌شنوم. می‌پرسم: چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت می‌کنم! سوالش را تکرار می‌کند و با فرض این که پرسیده نقد نداشتین؟» می‌گویم: نه.» تا کارت را بکشد، عینک را می‌زنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان می‌رود بالاسر فروشنده‌ها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار می‌بینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کرده‌اند. می‌پرسد: رمز؟» فاصله‌مان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همان‌طور که کارت را پس می‌گیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانه‌ی بین آدم‌های این بالا به خجالتم غلبه می‌کند و می‌پرسم: اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی می‌بیند نشنیده‌ام واضح‌تر می‌گوید: فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمی‌شد طارمی‌ای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی می‌زنم و الکی سر تکان می‌دهم و از مغازه می‌دوم بیرون! سریع در گوشی‌ام سرچ می‌کنم و می‌فهمم فرشاد احمدزاده را می‌گفته. به خودم می‌گویم: تو که دیگه اندازه‌ی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمی‌خواد وانمود کنی سرت میشه!»

پدر و باجناقش از راه می‌رسند و سوار تله‌سیژها می‌شویم که برگردیم پایین. منظره‌ی تهران با قوطی کبریت‌های خاکستری‌اش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیک‌مان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه می‌دهم آهنگ بگذارم. مصرعِ تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظره‌ی روبرو باشد، و آنجا که می‌خواند این شهر خسته را به شما می‌سپارمش» فکر می‌کنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجان‌زده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد. این بالا گوجه‌سبزها هم دندان را اذیت نمی‌کنند!

شادی امینی - ۲۸

‌‌

پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمی‌شد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره‌ =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفه‌ی ایستگاه سرچشمه‌ی توچال، یاد من بیفتین :دی

پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقه‌ای دارم نه به همه‌ی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)


سلام

دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همین‌طوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.

بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت می‌ذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکی‌شون پول باشه. اما اگه پول تو پاکت بزرگ باشه ۱۰۰ هزار تومنه، و اگه تو پاکت کوچیک باشه ۱۰ هزار تومن. شما باید ۲۰ دقیقه صبر کنین بعد می‌تونین در یه پاکت رو باز کنین. اما سوال این نیست که کدوم پاکت رو باز می‌کنین، سوال اینه که آیا ۲۰ دقیقه صبر می‌کنین؟! چون اگه بخواین می‌تونین ۵۰۰ تا تک تومن بدین و همون موقع در پاکت رو باز کنین! :)

همچین تستی رو گرفتن (البته رقم‌ها به دلار بوده!) و دیدن درصد زیادی از شرکت‌کننده‌ها اون پولِ کم رو دادن که فقط زودتر ببینن تو پاکت‌ها چه خبره! (با اینکه اگه صبر می‌کردن هم چیزی رو از دست نمی‌دادن!)

از طرفی دو تا تست دیگه هم بوده (یکیش توسط همین گروه گرفته شده) که توش افراد آزمایش می‌دادن ببینن یه بیماری رو دارن یا نه. تو هر کدوم دیدن یه عواملی باعث شده تعدادی از شرکت‌کننده‌ها کلا نخوان بدونن یا نخوان معاینات رو ادامه بدن.

منطقیش اینه که ما بخوایم راجع به هر چیزی که بهمون مربوط می‌شه - کار، سلامت یا علایقمون – تا جای ممکن اطلاعات کسب کنیم. اما در عمل در مورد اتفاقای خوشایند و هیجان‌انگیز مشتاقیم بیشتر و زودتر بدونیم، ولی وقتی پای یه چیز ناخوشایند وسط کشیده بشه یا چیزی که ازش ترس داریم، گاهی وقتا دلمون می‌خواد خودمونو بزنیم به اون راه و کمتر ازش بدونیم.

حالا بحث فقط سر مسائل جدی مثل سلامت نیست. یه مثال جالبی اول پادکست داشت که با چند نفر که معتاد اخبار بودن مصاحبه کرده بود، اینا گفته بودن ما اخبار انتخابات رو خیلی دنبال می‌کردیم ولی وقتی دیدیم ترامپ رای آورد دیگه حالمون گرفته شد دنبال نکردیم!

برای این حالت تدافعی که در مقابل گرفتن اطلاعات پیدا می‌کنیم (Information Aversion)، یه اصطلاحی هست به اسم اثر شترمرغ (

Ostrich Effect). گویا یه افسانه‌ای هست که شترمرغ وقتی از چیزی می‌ترسه سرشو می‌کنه تو شن. معادل همون کبک خودمونه که سرشو می‌کنه توی برف :))

اولین بار این اصطلاح تو حوزه‌ی اقتصاد و در مورد رفتار سرمایه‌گذارای بورس به کار رفته، که دیدن هر وقت وضع بازار بد می‌شه، سهام‌دارا برخلاف حالتی که وضع بازار خوبه به‌طور مداوم اخبار بازار و سودشون رو پیگیری نمی‌کنن.

"اثر شترمرغ" الان دیگه به عنوان یه خطای شناختی به کار میره و تو موارد دیگه هم کاربرد داره. خطاهای شناختی (اون‌طور که متوجه شدم) افکاری هستن که باعث می‌شن نتونیم منطقی با مسائل برخورد و تصمیم‌گیری کنیم. کلا بحثش گسترده‌س و منم زیاد بلد نیستم، ولی علی‌الحساب بیاید حواسمون به شترمرغ درون‌مون باشه که زیادی نخواد از واقعیت‌ها فرار کنه. :)

(مثلا برای شروع خودم باید پاشم برم دکتر :)) )

شتر مرغ درون، بعد از متحول شدن :دی

‌‌

* پادکستی که گفتم یکی از قسمت‌های پادکست

Hidden Brain بود که از

اینجا (و البته اپلیکیشن‌های مخصوص پادکست) می‌تونین گوشش بدین. برای نوشتن یه قسمتایی از پست از

این لینک هم کمک گرفتم. توضیحات کامل‌تری داره اگه دوست داشتین :)


سلام

دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب رومه بپیچ رو جلدش ببر خونه که کسی چیزی نگه :)))

بعد بحث کشیده شد به اینکه یکی از پسرا شروع کرده هری پاتر خوندن. جالب بود که یه چیزایی برداشت کرده بود که من هیچ‌وقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا می‌گفت این که تو کتاب یه عده می‌گن جادوگرا باید از خونواده‌های اصیل باشن و اینا، یه جور نژادپرستیه، و گفته میشه کسایی که تو سن کم این کتابا رو خوندن از این لحاظ تطبیق‌پذیرترن به خاطر تاثیر کتاب! منم گفتم تو اون سنی که من هری پاترو خوندم تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که کِی یه جغد میاد برا منم دعوت‌نامه بیاره =)) (انصافا من خیلی بچه بودم که شروع کردم خوندن هری پاتر. اون موقع خیلی زیاد تحت تاثیرش بودم و الان به شدت از سرم افتاده!)

کلی هم داشتیم مقایسه می‌کردیم که یه سری چیزا چطور ترجمه شدن. چون ایشون داره کتاب زبان اصلشو می‌خونه (البته صوتی‌شو گوش می‌کنه انگار!) و من در کمال تعجب یه سری اصطلاحای ترجمه‌ی ویدا اسلامیه یادم مونده بود :)

بعد از این بحثای فرهنگی (!) فهمیدم قراره تولد دو تا از بچه‌ها رو بگیرن. رفتیم یه آزمایشگاه دیگه، استادم اونجا نشسته بود کار خودشو می‌کرد :| همون‌جا بچه‌ها بساط کیک و برف شادی و اینا رو به پا کردن :)) منم هی سعی می‌کردم مودب وایسم! تا حالا در حضور استاد تولد نگرفته بودیم که اینم بحمد الله حاصل شد! :دی

خوش گذشت بعد از یه هفته‌ی خسته‌کننده. از دست دوستمم دیگه حرص نخوردم چون تو جمع بودیم همه :)) در طول روز هم یکی از بچه‌های آزمایشگاه یه سری راهنمایی خوب کرد بهم. عصرشم پیام دادم به اون یکی هم‌آزمایشگاهیم اجازه گرفتم ملت عشقو ببرم با خودم :دی‌

همینا خلاصه، ببخشید وقت‌تونو گرفتم :)) آخر هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

+ بچه‌ها، بابابزرگم باید قلبشو عمل کنه. ممنون می‌شم دعا کنید همه‌چی خوب پیش بره. 


دیروز می‌خواستم بیام یه عالمه غر بزنم. یه چیزایی هم نوشتم ولی منتشر نکردم. ولی الان می‌تونم با حال و لحن بهتری بنویسمش.

قضیه اینه که من آدم کمرویی‌ام. تو برقراری ارتباط با آدمای جدید، برام سخته شروع کننده باشم. زنگ زدن یا رفتن به صد جا و پرس‌وجو کردن درباره‌ی پروژه‌م که دیگه هیچی. و تو این چند روز درگیر جفتشم!

تو آزمایشگاه بیشتر بچه‌ها سرشون بیش از حد تو کار خودشونه. قطعا انتظار ندارم بیان باهام گپ بزنن یا سوال‌پیچم کنن که داری چی کار می‌کنی، ولی سرِ سلام دادن که دیگه نباید مشکل داشته باشیم! دیروز یکی دو نفر بودن که اومدن تو و انگار من کلا نامرئی بودم. گذاشتم به حساب اینکه پشتم به بخشی از آزمایشگاهه یا منو خوب نمی‌شناسن یا اصن با کس دیگه‌ای کار دارن. عوضش امروز که وارد شدم بلند و محکم‌تر از همیشه سلام کردم. کمی بعد از یکی‌شون یه سوالی پرسیدم. وسط روز به دو نفری که اون موقع بودن بیسکویت تعارف کردم. پیش خودم گفتم این از من! :)

از طرفی اعصابم از این خورد بود که از ۵ تا استادی که بهشون ایمیل زدم، دو تاشون فقط جوابمو دادن: یکی‌شون گفت دانشگاه ما تو مرداد تعطیله، اون یکی گفت استادیار دانشگاه همدان شده و تهران نیست دیگه :| این نفر دومیه رو یه نفر دیگه معرفی کرده بود که انصافا خیلی راهنماییم کرد، ولی از ایشون آدرسی نداشت. منم کلی سایت دانشگاه‌شون و گوگل اسکولار رو زیر و رو کرده بودم تا بالاخره یه مقاله‌شو پیدا کردم که ایمیلش توش باشه، بعد اینطوری ضدحال خوردم. البته اونم دو نفر دیگه رو معرفی کرد و دمش گرم که شماره‌شونم داد! به دومی هنوز زنگ نزدم. به اولی زنگ زدم گفت تو خیابونم، بعدازظهر زنگ بزن. بعدازظهر سه بار بهش زنگ زدم جواب نداد. :/

حس بدی دارم که هنوز جز یه نفر، از بقیه جواب درستی نگرفتم. ولی خب همین‌جاس که باید سیریش شدنو یاد بگیرم! :))

و ضمنا به خودم یادآوری می‌کنم که امروز بهتر از دیروزت بودی. فردا بازم بهتر باش :)

پ.ن. چند وقت پیش به این حدیث از امام علی (علیه السلام) برخوردم: کمرویی مانع روزی است. [غرر الحکم- حدیث ۲۷۴] و خب روزی خیلی چیزا می‌تونه باشه. :)

+ اینم هی می‌خواستم بگم یادم می‌رفت: یادتونه

گفته بودم یکی از همکلاسیامون مریض شده؟ خوب شده الان ^_^ موهاش که درومده، از دوستشم که پرسیدم گفت درمانش جواب داده. دمت گرم که قوی بودی :)


زوکرمن رهیده از بند

نیتن، تو آخرین نویسنده‌ی معروف این دهه‌ای –مردم هزار جور حرف می‌زنن. سوال من اینه که چرا دست‌کم به دیدن دوستای قدیمیت نمی‌ری.»
ساده بود. چون نمی‌توانست بنشیند پیش روی آن‌ها و از این‌که آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درک‌اش نمی‌کنند واقعا موضوعی نیست که آدم‌های باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و به‌خصوص وقتی نویسنده هم باشند.

زوکرمن رهیده از بند by 

Philip Roth
My rating: 

2 of 5 stars

کتاب

زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسنده‌ایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت می‌شه. کتاب داره نوع مواجهه‌ی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیری‌های زندگی شخصیش (با زن‌ها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان می‌کنه، به‌علاوه‌ی یه سری کنایه‌های ی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).

بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانه‌س که تو همه‌شون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.

خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمی‌کرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسم‌هایی بود که قاطی‌شون می‌کردم و خیلیاشونم نمی‌دونستم شخصیت‌های واقعی‌ان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و می‌رفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمی‌تونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی می‌رسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).

(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره می‌میره و این می‌خواد یه حرفی بزنه و شروع می‌کنه از بیگ‌بنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیه‌ی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر می‌شد فهمید.

این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشنده‌ی غرفه‌ی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی

کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم،‌ ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونه‌ای جایی گیر بیارم!

و در نهایت:

کافکا زمانی نوشت: به عقیده‌ی من، باید فقط کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را می‌گزند و نیشتر می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه به سرمان چشمان‌مان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»

زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث

اینم حرفیه‌ها :)


سلام

امروز رفته بودم لپ‌تاپ بخرم (قبلی دیگه داشت دار فانی رو وداع می‌گفت :( )، تو اون مدتی که منتظر بودم ویندوزشو بریزه مشتری‌هایی رو دیدم که شاید بشه برا هر کدوم یه داستان نوشت.

یه آقای میانسال اومد پرسید ساعت پشت ویترین هم asus‍ـه؟ صاحب مغازه گفت آره ولی فروشی نیست. نمی‌دونم چرا دلم سوخت برا آقاهه :(

دو مورد پدر و مادر و پسر احتمالا دبستانی‌شون بودن که می‌خواستن برا بچه‌شون لپ‌تاپ خفن بگیرن. دومی که عالی بود. داشتن دنبال لپ تاپ گیم می‌گشتن و اولش دست گذاشته بودن رو یه چیز خیلی گرون. پسره هم اصلا انگار تو باغ نبود، حالا شاید قبلا غرغرهاشو کرده بوده الان کارو سپرده بود دست پدر مادرش. ولی من بودم براش یه لپ‌تاپ معمولی می‌گرفتم عوضش یه دوچرخه هم کنارش می‌گرفتم یه کم تحرک داشته باشه :/

یه آقای دیگه اومد برا دخترش که هنرستان گرافیک می‌خونه لپ‌تاپ می‌خواست ولی دخترش همراهش نبود. مونده بود بین دو تا گزینه. من همه‌ش حواسم بود فروشنده‌هه چی داره میگه به این. اومده بود رو یکی از سیستم‌های این‌ور، عبورد تو گوگل سرچ کرده بود که بگه هارد ssd کجا نصب میشه :/ البته بعدش توضیحای مفیدتری داد به آقاهه.

یه پدر و پسر دبیرستانی یا دانشجو هم اومدن با شکایت اینکه لپ‌تاپ کار نمی‌کنه. طرف لپ‌تاپو ری‌استارت کرد درست شد! خوشحال شدم که زود مشکلشون حل شد ولی ناراحت شدم این همه راه اومده بودن :(

خلاصه شانس آوردم ویندوزم نصب شد وگرنه افسردگی می‌گرفتم. بیشترم به خاطر اون دو تا پسربچه که قراره کل تابستون بشینن پای لپ‌تاپ بازی کنن :(

+ بیاین و وقتی دوست‌پسر یا شوهر اختیار می‌کنین (!)، یه ذره هوای دوستاتونم داشته باشین :) دیروز رفتم به دوستم (که سر کار میره و فقط آخر هفته‌ها میاد دانشگاه) می‌گم ناهار بخوریم؟ گفت که با دوس‌پسرش قراره ناهار بخورن. منم چیزی نگفتم و ناهارمو با دوست دیگه‌ای خوردم. بعدم بچه‌های آزمایشگاهمون با هم رفتن و من چند ساعتی تنها بودم. تو این مدت اون دوستم خبری ازم نگرفت، منم بی‌خیال بودم. مشغول کارام شدم و بینشون میزمو مرتب کردم، چایی خوردم و گلدونا رو آب دادم، کتاب ملت عشق رو هم از میز بغلیم برداشتم حدود ۵۰ صفحه‌شو خوندم. بعد که اومدم برم خونه دیدم دوستم با دوس‌پسره و چند تا دیگه از بچه‌ها وایسادن پایین بستنی دارن می‌خورن :| اینجا دیگه بی‌خیال نبودم ولی چیزی هم حال نداشتم بگم. فقط سلام و خدافظی کردم و رفتم :( آره خلاصه، این‌گونه نباشین که خوشیاتون پیش کس دیگه باشه،‌ کات که کردین برگردین پیش ما :))


۱) اول از همه این پست

وبلاگ آقای سه نقطه رو اگه ندیدین، ببینین:

اطلاعیه سومین سال کمپین کوله پشتی مهر.

۲) بعد از ده ماه دوری از میادین، دوباره دارم میرم باشگاه! و خب می‌دونین بدتر از بدن‌دردِ بعد از جلسه‌ی اول چیه؟ جلسه‌ی دوم که باید با همون درد باز ورزش کنی :))

بعد می‌دونین بدتر از جوگیری جلسه‌ی اول که می‌خوای همه‌ی حرکاتو کامل بری چیه؟ جوگیری جلسه‌ی دوم که نیم ساعت پیاده می‌ری تا باشگاه و بعدشم دو ساعت با مترو و اتوبوس میای خونه :|

فقط دلم می‌خواد اونی که بهم گفت تو پیلاتس همه‌ش می‌گیری می‌خوابی رو پیدا کنم =))) حالا اینطوری هم نگفته بود ولی تصورم این نبود که اینقد سنگین باشه، نابود شدم اصن :)) اینم بگم که حس می‌کنم سرم کلاه رفته، باشگاهِ دانشگاه تا همین چند وقت پیش به دانشجوها کلی تخفیف می‌داد تا ما اومدیم بریم کلا آزاد شده :/ بی‌تربیتا :(

۳) ملت غرغرویی شدیم کلا. پریروز تو اتوبوس، با وجود هندزفری تو گوشم شنیدم خانومی که نزدیکم نشسته بود داره به بغلیش میگه: شیراز داره بارون میاد، کردستان هوا سرد شده، اون‌وقت ما اینجا داریم می‌پزیم! خواستم بگم خانوم قبول دارم هوا خیلی گرمه، ولی همین که من سه و نیم بعدازظهر جرئت کردم برم خونه برا اینه که هوا یه کم ابری شده و خورشید مستقیم نمی‌تابه تو سرمون! بعد یه نگاه کردم دیدم یه شلوار ضخیم و گرم پوشیده :| خب آخه چرا؟ :/ 

۴) یه حرف هم در باب کامنت‌های خصوصی و ناشناس: درک می‌کنم یه وقت ممکنه آدم بخواد بدون شناخته شدن نکته‌ای بگه یا انتقادی بکنه (مخصوصا وقتی با ادبیات زیبایی داره بیانش می‌کنه* :)) ) ولی وقتی کامنت‌تون یه صحبت عادی راجع به پسته، درک نمی‌کنم چرا بعضا خصوصی یا حتی ناشناس پیام می‌ذارین. :)

* ضمنا من قبول دارم خیلی وقتا پستام صرفا تخلیه‌ی ذهنیه و به درد کسی نمی‌خوره. اگر حس می‌کنید وقت ارزشمندتون اینجا تلف می‌شه اصلا ناراحت نمی‌شم اگه قطع دنبال کنید ;-)


چند روز پیش 

این مطلب رو می‌خوندم که در مورد افراد چند پتانسیلی (multi-potentialites) حرف می‌زنه؛ آدمایی که به زمینه‌های مختلف علاقه دارن و چند تا فعالیت رو همزمان جلو می‌برن، یا ممکنه هر بار از یه کار خسته بشن برن سراغ یاد گرفتن یه کار دیگه. پیشنهاد می‌کنم شما هم بخونیدش، آخر مطلب یه ویدیوی تد هست اونم ببینید. احساس کردم از بعضی جهات منو داره میگه، البته می‌دونم با اطمینان نمی‌تونم بگم چون احتمالش هست در حال توجیه ضعفای دیگه‌ای باشم، ولی به نظرم رسید تا حدی این مدلی هستم. هیچ وقت رشته یا کاری نبوده که خیلی زیاد بهش علاقمند باشم و بگم یا این یا هیچی (تو انتخاب رشته‌ی لیسانس اینقد نمی‌تونستم انتخاب کنم که آخرش دو تا رشته از چند تا دانشگاهو یکی‌درمیون زدم ببینم چی درمیاد :دی). رشته‌ها و فعالیت‌هایی وجود داره که دلم می‌خواد اونقدر وقت داشته باشم که بتونم تو هر کدوم تا یه جایی برم ببینم چی به چین و کدوم جالب‌تر و به‌دردبخورتره برام. هیچ‌وقت نتونستم یه هدف واحد برا چند سال آینده‌م تعریف کنم و بگم فقط برای رسیدن به این برنامه‌ریزی می‌کنم. حتی گاهی فکر می‌کنم که اگه یه زمانی خواستم تمام وقت کار کنم، دو جا پاره‌وقت برم که تنوع داشته باشه!!

تو ویدیوهه میگه آدم‌های چند پتانسیلی بهتر از بقیه می‌تونن ایده‌های مختلف رو با هم ترکیب کنن (که همین باعث به وجود اومدن علوم بین رشته‌ای شده)، به‌علاوه سرعت یادگیری‌شون و همینطور توانایی‌شون در سازگار شدن با شرایط بیشتره. بعد میگه به شرطی این سه تا قابلیت محقق میشه که کسی تحت فشار نذاردشون که چرا رو یه کار تمرکز ندارن و هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرن. به نظرم رسید این خیلی مهمه. که بتونیم این مدل شخصیت رو –چه خودمون چه تو اطرافیانمون- بپذیریم و سعی کنیم به یه مسیر درست هدایتش کنیم. حداقل نزنیم تو سرش که تو هیچی نمی‌شی :))

رفتم تو

سایت همون خانومه توی ویدیوی تد، دیدم یه

کوییز هم گذاشته. نتیجه‌ش برا من این بود که 

mixed-style multipotentialite هستم! یه جایی وسط طیف! البته نمی‌دونم چقد تستش درست و کارشناسی شده هست، ولی خب جالب بود، یه ایده‌ی کلی به آدم میده.

بازم پیشنهاد میدم کل 

اون پست رو بخونید، من فقط از یه بخشش که بیشتر توجهم رو جلب کرد نوشتم.


بعضی روزا انگار با آدم سر لج دارن. امروز از اون روزا بود؛ برنامه‌ها پشت هم کنسل می‌شدن یا درست پیش نمی‌رفتن. تیر خلاص چی بود؟ عصر اس‌ام‌اس اومد که سفر فردا لغو شده.

شما شاهد باشین، من این دفعه بدون این که دیگه منتظر دوستام بمونم تنهایی ثبت نام کرده بودم با تور دانشگاه برم یه طرفی، خودشون کنسل کردن :(

پ.ن. عوضش خوب شد نمایشگاه الکامپ رو رفتم. برام جذابه! این که سر چند تا از غرفه‌ها (که یه کم به رشته‌م و چیزایی که بلدم نزدیک بودن) بیشتر وایسادم و توضیح شنیدم و سوال کردم، باعث شد حس کنم یه چیزایی بارمه :)

پ.ن۲. ولی آقا، از تابستون فقط گرماش به ما رسیده :))


سلام

عکس زیر رو ببینید، پارادوکس جالبیه. اگه بخوایم بگیم یکی‌شون منظمه و یکی بی‌نظم، به نظرتون کدوم به کدومه؟ :)

قبلا اسم تئوری آشوب (Chaos) رو شنیده بودم (حقیقتش اولین بار تو

فیلمی به همین اسم!) ولی خیلی دنبالش نرفته بودم. این عکسه باعث شد دیروز یه کم برم درباره‌ش بخونم. و خب موضوع خیلی گسترده‌تر از این حرفاس. احتمالا عبارت اثر پروانه‌ای» به گوشتون خورده، که می‌گه بال زدن یه پروانه، می‌تونه باعث ایجاد طوفان تو یه جای دیگه از زمین بشه. اینم بخشی از نظریه‌ی آشوبه.

نظریه‌ی آشوب، سیستم‌هایی رو بررسی می‌کنه که نسبت به شرایط اولیه‌شون خیلی حساس هستن و نمی‌تونیم رفتار آینده‌شونو به‌طور قطعی پیش‌بینی کنیم، برا همین رفتارشون تصادفی به نظر میاد.

نمی‌خوام بحثو تخصصی کنم چون خودمم کامل نفهمیدم چی به چیه :)) اما یه جا به این جملات ساده ولی پرمفهوم برخوردم، دیدم بد نیست اینجا هم بیارمش:

انگاره اصلی و کلیدی تئوری آشوب این است که:

در هر بی‌نظمی، نظمی نهفته‌است به این معنا که نباید نظم را تنها در یک مقیاس جستجو کرد. پدیده‌ای که در مقیاس محلی، کاملاً تصادفی و غیر قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد چه بسا در مقیاس بزرگتر، کاملاً پایا و قابل پیش‌بینی باشد.

 [منبع]

هر بی‌نظمی هم یه نظمی داره. شاید باید نوع نگاه کردن‌مونو عوض کنیم. شایدم اصلا نتونیم تو مقیاسِ درست قضیه رو ببینیم، ولی کافیه ایمان داشته باشیم همه چی سر جای خودشه و چیزی تصادفی نیست. (البته این برداشت شخصی منه :) )


سلام

امروز عرفه بود، ایشالا دعاهاتون قبول باشه.

خیلیا امروز تو اینستا یا اینجا یکی دو خط از دعا می‌ذاشتن یا از جایی که رفته بودن برا دعای عرفه استوری گذاشتن. خیلی هم خوب، ولی اشکال نداره من یه کم متفاوت حرف بزنم؟ منم امروز رفتم ولی چند صفحه بیشتر از دعا رو نخوندم! :) و خب یه ذره حرف دارم در این مورد.

 

قضیه اینه که من ساعت ۴ باید باشگاه می‌بودم، برنامه‌ی مسجد دانشگاه هم ساعت ۲ قرار بود شروع بشه. پیش خودم فکر کردم ۲ میرم تا هر جای دعا که شد می‌خونم یا خودم سریع تمومش می‌کنم، بعدم میرم باشگاه. می‌دونستم حالا از راس ۲ شروع نمی‌شه، ولی دیگه انتظار نداشتم ۳ شروع کنه :)) اولش آقاهه گفت بهم گفتن یه کم قبل دعا صحبت کنم ولی این دعا اینقدر خودش کامله که دیگه جایی برا صحبت نمی‌مونه. با این حال من چند تا نکته رو بگم.» :| نکته‌هاشو که بالاخره گفت، دعا رو شروع کرد. منم قشنگ داشتم وصل می‌شدم و به خودم گفتم باشگاهم نمی‌رم می‌شینم تا آخر دعا، که یهو قطع کرد دعا رو و چند کلمه درباره‌ی اون قسمت حرف زد. دعا رو ادامه داد یه کم بعد دوباره قطع کرد چند جمله روضه خوند. و این روند همین‌طور ادامه داشت.

می‌دونم مداحا خیلیاشون از این کارا می‌کنن، ولی این دیگه زیادی داشت می‌پرید وسط دعا. و راستش حرفاش رو من تاثیر عکس داشت، همه‌ش تا میومدم خودِ دعا رو بفهمم چی میگه قطع می‌کرد ارتباطمو! نه دعا رو می‌فهمیدم نه حرفاشو. این شد که دیگه نزدیک ساعت ۴ اعصابم خورد شد پاشدم رفتم همون باشگاه :)) شاید یک پنجم دعا رو خوندم فقط!

 

به نظرم دعای عرفه و این شکلی که آدم توش با خدا حرف می‌زنه خیلییی قشنگه. خیلی خوبه اگه بتونیم سر صبر و با نگاه به معنی بخونیمش، قشنگ درک کنیم چی داریم می‌گیم. خب می‌دونید در اصل دعاییه که امام حسین (ع) تو روز عرفه خوندن، ولی به نظرم لازم نیست چون دعا از امام حسینه، حتما با روضه خوندن اشک دربیاریم و حس معنوی ایجاد کنیم. برا شخص من، حداقل امروز اینطوری بود که موقعی که خود دعا رو دنبال می‌کردم بیشتر اون حس معنویت رو داشتم تا وقتی با روضه قطعش می‌کرد. ولی این نظر شخصیه، شاید برا خیلیای دیگه اینطور دعا خوندن حس بهتری ایجاد می‌کنه.

ضمن اینکه این برداشت نشه که من می‌گم کلا روضه نباید خوندها، فقط میگم هر چی سر جای خودش، و به اندازه‌ش. هیچ‌کدوم به حاشیه نباید برن.

 

همین :) عیدتون هم کلی مبارک باشه ^_^

 

 

+ راستی

اون پستی بود که یه تیکه‌ش درباره‌ی هری پاتر صحبت کردم، اون جایی که درباره‌ی نژادپرستی حرف زدم رو بد گفته بودم. منظورم این بود که چون اون خود برتر بینی رو شخصیتای منفی داستان دارن، این تو ذهن خواننده ایجاد میشه که نژادپرستی بده. اینو تو همون پست هم اصلاح کردم. جالبه که من پست‌ها رو قبل از ارسال می‌خونم، ولی متوجه این نشده بودم که چیزی که تو فکرمه رو خوب بیان نکردم و می‌تونه برعکس برداشت بشه. ممنون از دوستایی که گفتن. (ربطی به این پست نداشت ولی هی می‌خواستم اینو بگم یادم می‌رفت!)


سلام

یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور می‌شی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!

بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بی‌خیال می‌شدم یا سفر کنسل می‌شد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان می‌تونم بگم با وجود خستگی‌ای که داشت راضیم از خودم!

در ادامه، سفرنامه‌ی نه‌چندان مختصر (!) سفر یه روزه‌ی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان در استان قزوین رو می‌خونید. :)

 

ادامه مطلب


سلام

دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب رومه بپیچ رو جلدش ببر خونه که کسی چیزی نگه :)))

بعد بحث کشیده شد به اینکه یکی از پسرا شروع کرده هری پاتر خوندن. جالب بود که یه چیزایی برداشت کرده بود که من هیچ‌وقت بهشون فکر نکرده بودم. مثلا می‌گفت این که تو کتاب یه عده شخصیت‌های منفی می‌گن جادوگرا باید از خونواده‌های اصیل باشن و اینا، یه جور نژادپرستیه. از طرفی شخصیتای مثبتی هستن که مثل اونا اصیل‌زاده نیستن ولی خیلی خوب عمل می‌کنن. بعد گفته میشه کسایی که تو سن کم این کتابا رو خوندن کمتر عقاید نژادپرستی‌طور دارن، ینی این موضوع تاثیر گذاشته روشون. منم گفتم تو اون سنی که من هری پاترو خوندم تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که کِی یه جغد میاد برا منم دعوت‌نامه بیاره =)) (انصافا من خیلی بچه بودم که شروع کردم خوندن هری پاتر. اون موقع خیلی زیاد تحت تاثیرش بودم و الان به شدت از سرم افتاده!)

کلی هم داشتیم مقایسه می‌کردیم که یه سری چیزا چطور ترجمه شدن. چون ایشون داره کتاب زبان اصلشو می‌خونه (البته صوتی‌شو گوش می‌کنه انگار!) و من در کمال تعجب یه سری اصطلاحای ترجمه‌ی ویدا اسلامیه یادم مونده بود :)

بعد از این بحثای فرهنگی (!) فهمیدم قراره تولد دو تا از بچه‌ها رو بگیرن. رفتیم یه آزمایشگاه دیگه، استادم اونجا نشسته بود کار خودشو می‌کرد :| همون‌جا بچه‌ها بساط کیک و برف شادی و اینا رو به پا کردن :)) منم هی سعی می‌کردم مودب وایسم! تا حالا در حضور استاد تولد نگرفته بودیم که اینم بحمد الله حاصل شد! :دی

خوش گذشت بعد از یه هفته‌ی خسته‌کننده. از دست دوستمم دیگه حرص نخوردم چون تو جمع بودیم همه :)) در طول روز هم یکی از بچه‌های آزمایشگاه یه سری راهنمایی خوب کرد بهم. عصرشم پیام دادم به اون یکی هم‌آزمایشگاهیم اجازه گرفتم ملت عشقو ببرم با خودم :دی‌

همینا خلاصه، ببخشید وقت‌تونو گرفتم :)) آخر هفته‌ی خوبی داشته باشین :)

+ بچه‌ها، بابابزرگم باید قلبشو عمل کنه. ممنون می‌شم دعا کنید همه‌چی خوب پیش بره. 


سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه

الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا

این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

. به سختی گفتم: حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند. این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))


۱) امروز در کمال تعجب آقای مسئول نیومده بود و من زمان زیادی از وقتی که تو آزمایشگاه تنها بودم رو به اتلاف وقت و خوندن وبلاگا گذروندم* :/ حالا بنده خدا کاری هم به کارم نداره ولی حضورش و جدیتش انگار به آدم یه حس اجبار میده برا کار کردن :))

۱.۵) بعدازظهر چند دقیقه‌ای آقای سین (که استادامون یکیه ولی هنوز آزمایشگاه یکی دیگه‌س) اومد این‌ور. داشتیم راجع به پروژه و انتخاب واحد حرف می‌زدیم، که یکی دیگه از آقایون ساکت آزمایشگاه اومد و از یه جایی تو بحثمون شرکت کرد. تعجب کردم که اینم حرف می‌زنه. البته اونم لابد تعجب کرده بود که من حرف می‌زنم :دی

 

۲) باشگاهی که می‌رفتم

یادتونه گفتم تخفیف دانشجویی نداشت؟ بعد از دو سه جلسه دوستم که هی می‌گفت تخفیف داره رو دیدم، فهمیدم اون باشگاهه که تخفیف میده توی کوچه‌س، اونی که من میرم سر کوچه :| جفتشونم برا دانشگاهن :/ نمی‌دونید چه ضد حالی بود :)) خلاصه هفته‌ی پیش ۸ جلسه‌ی اون تموم شد، منم امروز زنگ زدم به باشگاه توی کوچه و دیدم قشنگ نصف حساب می‌کنه ^_^ ایشالا اونجا ادامه بدیم حداقل یه ماه دیگه رو :)

 

۳) با یکی یه شوخی بی‌مزه کردم که منجر شد طرف جدی شارژ ایرانسل بگیره برام! (بله، پسر بود) حالا حتما یه جوری پسش میدم، ولی گاهی حسابی از خودم تعجب می‌کنم. نوشته بودم قضیه رو ولی پاک کردم چون همین‌جوری‌شم شروع می‌کنید نصیحت کردن :)) فقط در این حد نوشتم که یادم بمونه و حواسمو جمع کنم یه کم -ــ-

 

۴) چند روز پیش داشتم یه سری ویدیوی درسی برا دوستم می‌ریختم و توضیح می‌دادم که چی به چیه. مکالمه‌ی زیر دقیق یادم نیست چطور شروع شد ولی توجهتون رو به ادامه‌ش جلب می‌کنم (دوستم شروع می‌کنه):

- . خب، خوبه که یه بیسیک‌جاتی هم از موضوع داره.
+ بیسیک‌جات؟ :|
- آره دیگه، مگه شما چطور جمع می‌بندین؟
+ ما می‌گیم بیسیکس! (basics)
- داریم فارسی حرف می‌زنیم‌ها!
+ :| :|

من دیگه صحبتی ندارم :/ جا داره همین‌جا پست رو تموم کنیم بریم برا مظلومیت زبان فارسی گریه کنیم :/

 

 

پ.ن. حقیقتا انتخاب عنوان برا این مدل پستا سخته. همین شماره‌ی پست بهترین گزینه‌س!

* بعد نوشت - در مورد شماره یک: آقا وبلاگ خوندن که وقت تلف کردن نیست، من داشتم زیاده‌روی می‌کردم ولی :)) بعدم نوشتم اتلاف وقت "و" خوندن وبلاگ. ینی ااما معادل نیستن :))


پریروز رفته بودم پیش بچه‌ها چایی بخوریم. از حرفاشون فهمیدم سه تا از پسرا گاهی همزمان یه آهنگ بی‌کلامو رو لپ‌تاپاشون پلی می‌کنن! یکی‌شون داشت می‌گفت مثلا می‌خواد یه بار وسط این کار لپ‌تاپشو برعکس بگیره ببینه صداها قطع میشن یا نه :)) یه لحظه همه مکث کردیم به خاطر حرف جالب ولی غیرممکنش. من گفتم آخه شما با برع لپ‌تاپ، اون موج صوت رو که نمی‌تونی برعکس کنی. گفت آره ولی بیاین فکر کنیم بهش. دیگه هر کی یه چیزی گفت. بحث رفت سمت شکل موج صوت و این حرفا، که یهو این طرف که دخترا نشسته بودیم بحث‌مون رفت سمت عروسی دوستمون و کادویی که باید براش بخریم :)) با این که این بحث همچینم خاله‌زنکی نبود و لازم بود زودتر تصمیم بگیریم، حالم گرفته شد. دوست داشتم ببینم ته اون بحث علمی چی میشه. :))

این برهم‌نهی یا تداخل امواج هم از اون چیزای جالبه. کلیتش اینه که اگه شما یه موج داشته باشین می‌تونین با ایجاد یه موج عین همون، یه موج تقویت شده داشته باشین. ولی اگه موج دوم با اولی ۱۸۰ درجه اختلاف فاز داشته باشه، دو تا موج همدیگه رو خنثی می‌کنن. یادمه تو کتاب فیزیک دبیرستان، مثال دو تا موج ایجاد شده روی سطح آب رو زده بودن براش، که موقعی که به هم می‌رسن یه جاها ارتفاعشون بیشتر می‌شه یه جاها کمتر. حالا این در مورد همه‌ی انواع موج هست، از جمله صوت. بعد خیلی جاها مثلا تو هواپیماها ازش استفاده می‌کنن برا حذف صداهای زیاد. (این مثال هواپیما رو یکی از استادا زده بود قبلا)

دیگه خودمم خیلی دقیق‌تر نمی‌دونم جزئیاتشو. نتیجه‌ی خاصی هم ندارم بگیرم ازش :دی

اصن بریم سر همون بحث عروسی دیشب :))

اولین بار بود یه عروسی می‌رفتم که هم عروسو می‌شناختم هم دومادو، جفتشون از بچه‌های ورودی‌مون بودن. (چند روز دیگه هم دارن میرن آمریکا برا دکتراشون :)) ) خب از بعضی لحاظ هیجان‌انگیز بود، ولی دوماد دیگه زیادی تو سالن خانما بود. ما پنج نفر بودیم و مدلای مختلف. دو تا از بچه‌ها مشکل نداشتن با قضیه و وسط بودن :)) دو تای دیگه نصفه نیمه مشکل داشتن، منم کلا مشکل داشتم :دی بعد برام عجیب بود که مامان دوستم هی میومد بهمون می‌گفت بیاین دیگه، دوماد نگاه نمی‌کنه :/ خب از این حجاب من پیدا نیست که توجیه دوماد نگاه نمی‌کنه قانعم نمی‌کنه؟ :))

خلاصه به هر شکل بود گذشت. تو هیچ عروسی‌ای اینقد میوه شیرینی نخورده بودم، ولی ما سه تا که نشسته بودیم کار دیگه‌ای ازمون برنمی‌اومد :دی از خوبی‌های عروسی دوست هم اینه که کسی نمی‌شناسدت :))

 

پ.ن. مثلا اگه بخوام یه جوری دو قسمت پست رو به هم ربط بدم، می‌تونم به اسپیکری که بالا سر میزمون بود اشاره کنم که باعث می‌شد صدامون به هم نرسه :)) که خب در این موارد لازم نیست بحثو خیلی پیچیده کنیم، می‌تونیم سیم‌شو بکشیم از برق :دی


سلام

دیروز جاتون خالی قم بودیم. اول رفتیم حرم بعد قرار بود جمع شیم خونه بابابزرگم اینا (این اونی نیست که عمل کرده). برای اولین بار تو این همه سال، به خونواده گفتم من می‌خوام یه کم بمونم حرم خودم میام بعدش. آخه بابام اینا این مدلین که زود زیارت می‌کنن میرن همیشه. چند بار اخیر می‌گفتم یه کم صبر کنین، این بار دیگه گفتم بذار برن با خیال راحت خودم زیارتمو بکنم. شلوغ بود ولی یه گوشه پیدا کرده بودم روبه‌روی ضریح ایستاده بودم که یه خانومه اومد شکلات داد بهم :) باحال بود، آدم حس می‌کنه خدا می‌خواد بگه فعلا اینو داشته باش که بدونی حواسم بهت هست :) نمی‌دونم من اینطوری دوست دارم فکر کنم. دعاگوی همگی هم بودم اگه قابل باشم.

البته فکر نکنید خیلی هم خالص بودم! راستش یه دلیل دیگه هم داشتم برا بیشتر موندن. یه نفر گفته بود عیدی می‌خواد و براش بدم امانت‌داری حرم تا بیاد بگیره. :| می‌خواستم این کارو خودم انجام بدم و بقیه علافم نشن. که البته امانت‌داری قبول نکرد و منم بی‌خیال شدم راه افتادم سمت خونه :/

 

خونه‌شون نزدیکه به حرم و خیلی وقتا هم شده پیاده بریم و بیایم، ولی هیچ‌وقت تنها نرفته بودم این راهو. فکر می‌کردم لوکیشن خونه رو روی گوگل مپ زدم قبلا، ولی نزده بودم :)) قبل از اینکه از بابا مامانم جدا شم ازشون اسم خیابونو پرسیده بودم، ولی موقع برگشتن با پدیده‌ی جالبی روبه‌رو شدم: خیابونای اون اطراف یه اسم رو نقشه داشتن، یه اسم بابام گفته بود، یه اسمم رو خود تابلوها بود :دی (حالا این که اغراقه ولی کم‌وبیش همین‌طوری گیج‌کننده بود!)

بعدم من مسیری رو که همیشه پیاده می‌رفتیم یه شکل اشتباهی یادم مونده بود و شک کرده بودم :)) سر یه تقاطع ایستاده بودم نقشه رو چک کنم، یه آقاهه اومد شربت بهم تعارف کرد. شربتو گرفتم و پرسیدم صفاییه کدومه الان؟ یه جهتی رو نشون داد گفت اینه. که من به خاطر همون ابهام توی ذهنم نفهمیدم خود خیابونو میگه یا می‌گه اینو بری می‌رسی :))

خلاصه همونو گرفتم رفتم و از اونور به مامانم گفتم لوکیشن بفرسته. کم‌کم شکل خیابون داشت برام آشنا می‌شد که یهو یه مرکز خرید جلوم سبز شد که دفعات قبل متوجهش نشده بودم. نمی‌دونستم کوچه رو رد کردم یا نه :/ باز رفتم تا رسیدم به یه کوچه‌ی آشناتر، ولی دوباره اسم کوچه با اون چیزی که تو ذهنم بود و رو نقشه بود نمی‌خوند =)) که دیگه اینجا لوکیشن برام فرستاده شد و دیدم آره ته همین کوچه‌س :دی

خلاصه که خوب شد یه بار این مسیرو خودم رفتم، لازم بود واقعا :/

 

 

پ.ن. عصر که برگشتیم تهران خونه یه فامیل دیگه‌مونم رفتیم :/ دیگه حوصله نداشتم ولی خوب شد رفتم. جمع اینا رو بیشتر دوست دارم. بچه کوچیکاشونم میان کلی حرف می‌زنن آدم حوصله‌ش سر نمی‌ره :))


۱) امروز در کمال تعجب آقای مسئول نیومده بود و من زمان زیادی از وقتی که تو آزمایشگاه تنها بودم رو به اتلاف وقت و خوندن وبلاگا گذروندم* :/ حالا بنده خدا کاری هم به کارم نداره ولی حضورش و جدیتش انگار به آدم یه حس اجبار میده برا کار کردن :))

۱.۵) بعدازظهر چند دقیقه‌ای آقای سین (که استادامون یکیه ولی هنوز آزمایشگاه یکی دیگه‌س) اومد این‌ور. داشتیم راجع به پروژه و انتخاب واحد حرف می‌زدیم، که یکی دیگه از آقایون ساکت آزمایشگاه اومد و از یه جایی تو بحثمون شرکت کرد. تعجب کردم که اینم حرف می‌زنه. البته اونم لابد تعجب کرده بود که من حرف می‌زنم :دی

 

۲) باشگاهی که می‌رفتم

یادتونه گفتم تخفیف دانشجویی نداشت؟ بعد از دو سه جلسه دوستم که هی می‌گفت تخفیف داره رو دیدم، فهمیدم اون باشگاهه که تخفیف میده توی کوچه‌س، اونی که من میرم سر کوچه :| جفتشونم برا دانشگاهن :/ نمی‌دونید چه ضد حالی بود :)) خلاصه هفته‌ی پیش ۸ جلسه‌ی اون تموم شد، منم امروز زنگ زدم به باشگاه توی کوچه و دیدم قشنگ نصف حساب می‌کنه ^_^ ایشالا اونجا ادامه بدیم حداقل یه ماه دیگه رو :)

 

۳) با یکی یه شوخی بی‌مزه کردم که منجر شد طرف جدی شارژ ایرانسل بگیره برام! (بله، پسر بود) حالا حتما یه جوری پسش میدم، ولی گاهی حسابی از خودم تعجب می‌کنم. نوشته بودم قضیه رو ولی پاک کردم چون همین‌جوری‌شم شروع می‌کنید نصیحت کردن :)) فقط در این حد نوشتم که یادم بمونه و حواسمو جمع کنم یه کم -ــ-

 

۴) چند روز پیش داشتم یه سری ویدیوی درسی برا دوستم می‌ریختم و توضیح می‌دادم که چی به چیه. مکالمه‌ی زیر دقیق یادم نیست چطور شروع شد ولی توجهتون رو به ادامه‌ش جلب می‌کنم (دوستم شروع می‌کنه):

- . خب، خوبه که یه بیسیک‌جاتی هم از موضوع داره.
+ بیسیک‌جات؟ :|
- آره دیگه، مگه شما چطور جمع می‌بندین؟
+ ما می‌گیم بیسیکس! (basics)
- داریم فارسی حرف می‌زنیم‌ها!
+ :| :|

من دیگه صحبتی ندارم :/ جا داره همین‌جا پست رو تموم کنیم بریم برا مظلومیت زبان فارسی گریه کنیم :/

 

 

پ.ن. حقیقتا انتخاب عنوان برا این مدل پستا سخته. همین شماره‌ی پست بهترین گزینه‌س!

* بعد نوشت: آقا وبلاگ خوندن که وقت تلف کردن نیست، من داشتم زیاده‌روی می‌کردم ولی :)) بعدم نوشتم اتلاف وقت "و" خوندن وبلاگ. ینی ااما معادل نیستن :))


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها